محل تبلیغات شما



یک سوم از این اثر رو در این پست براتون به اشتراک میزارم.   توجه بازنشر از منیع سایت کتابناک هست. و بقلم نویسنده ی محبوب ما  نسل سومی های تحصیل کرده و جبر خورده ی روزگار یعنی شین براری. یا همون شهروز براری صیقلانی خودمون . 


 

رمان پدرخوانده _ Episode One _ نشر پوررستگار گیلان عرضه از کتابناک KetabNak.com و اپلیکیشن کتاب سبز in app Store and Google play  

 

 

بقلم شهروز براری صیقلانی    

 

      ___/\/\_/\_{+}_/V\_/\_/\_ /\_/\

      \_/V\_/\__(+)___/\_/\_/\_ (**)

 

 

**

 

لای پلک نیمه بازم رو بازتر میکنم چشمام بازتر از این نمیشد ولی راحت میتونستم سایهءمحو مردی رو که تو نیم وجبی صورتم بود ببینم .چشمهام رو بستم. بهتره نبینم .وقتی چشمهام نبینن .بهتر میتونم با واقعیت کنار بیام پیش خودم فرض میکنم که همهءاینها یه کابوسه .اره یه کابوس ترسناک .شاید چند دقیقهءدیگه بیدار شم وببینم که همه اش یه خواب بد بود ه.دوست دارم با یه جیغ بلند بیدار شم ومامانم رو ببینم که با یه لیوان اب خنک قصد داره کابوسهام رو پاک کنه .باز هم باخودم هیجی میکنم (این یه خواب خیلی خیلی بدِ ).ولی .میلرزید پاهام میلرزید دستهام سینه ام .قلب خون بارم.میلرزید با حرکت بدن اون بود که میلرزید ومن رو بیشتر ازقبل تباه میکرد .بیشتر از قبل له میکرد تمام وجودم فریاد میزد (دیگه چیزی ازم باقی نمونده که طالبش باشی .من رو رها کن .بذار برم )ولی حرکت همچنان ادامه داره . دوباره دستهام رو مشت کردم وبی جون به پهلوش ضربه زدم صداش مثل روزهای گذشته ازارم میده-بهتره این کارو نکنی چون بیشتر تحریک میشم .انگشت هاش مثل چنگک توی پهلوم فرو میره .وداغی سر پنجه هاش قفسهءسینه ام رو تنگ میکنه .احساس میکردم با هر لمس بدنم بیشتر از قبل از خودم فاصله میگیرم .با هر نفسی بیشتر از گذشته .بیشترازخودم متنفر میشم .نفس .نفس نفس .نفس.دستش رو روی بدن لُختم کشید .بالاتر .بالاتر .نفس .نفس .لرزش لرزش .درد درد رسید به گردنم پنجه اش رو دور گردنم حلقه کرد فشار فشار نفس نفس .گرمم بود .خیلی گرم بدنم تو کوره میسوخت انگشتم رو دورانگشتش گره زدم تا حداقل بتونم نفس بکشم ولی پنجه های مرد جدا نمیشد باز نمیشد .نف.س.نفسبراش مهم نبود که من دارم جون میدم .براش مهم نبود کسی که زیر پیکر غول اساش داره به هلاکت میرسه یه دختر بیست ودو ساله است .حتی براش مهم نبود که سرنوشت یه ادم تو دستهاشه .مهم. لذت بود .نئشگی .هرزگی .هوس .پاهام میسوخت درد داشتم درد ودرد .امشب .شب چندم بود ؟هفتم .؟نهم .؟نمیدونم حساب روزها از دستم در رفته حساب ساعت ها .ثانیه ها .دیگه نمیتونستم دودوتا کنم .دیگه نمیخواستم بشمرم .دیگه نمیخواستم بیاد بیارم .ولی نفرین به تو مرد غریبه که باعث میشی مدام بشمرم .نفس هاتو حرکت هاتو تباهی هام رو .زجرهام رو .بی کسی هام رو .نفس درد حرکت .لرزش درد .گرما .روی بدنم پراز مایع جی بود که حدس میزدم عرق بدن مردِهرم گرمای نفسهاش مشمئزم میکرد .متنفرم میکرد عاصیم میکرد .نفس ها تندتر شد .تند و تند مثل اینکه هیچ فاصله ای بینشون نیست مثل اینکه هیچ خط تیره ای بینشون جدایی نمیندازه.هنوز مشغول تقلا بودم نمیخواستم این درد امیخته به رو نمیخواستم .این زجر پیچیده شده دور پیکرم رو نمیخواستم .چرا حرف چشمهام رو نمیخوند که فریاد میزد (بذار برم .بذارنفس بکشم .بذار زنده باشم .من رو نُکش .مگه ادمها فقط با خنجر کشته میشن ؟.نه من هم کشته شدم چند روزه که مردم از وقتی بکارتم رفت .از وقتی معصیتم پودر شد وبه هوا رفت .از وقتی که برده ات شدم .)بازهم تقلا میکنم .نه نمیخوام . با اندک جونی که در کالبدم مونده ، فریاد میزنم ولی صدام بی رمق بود و اون بیشتر انرژی گرفت و محکمتر و مصمم تر ش رو پی گرفت و گفت؛ 

      -:(•ًًًٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍِْْ;;ًٌٌٍٍٍْْْ•)»:ًًٌٌٌٍٍٍُْ- آآآه آره این جوری بهتره .جونم .عاشق دخترهای خیره سرم .اره .ارههههههه.نفسش منقطع شد ومکث .مثل شبهای قبل تنفسش قطع شد جوری که از ته دل دعا کردم این نفس .نفس اخرش باشه وبار دیگه حجم ریه هاش پراز هوا نشه ولی برخلاف تمام دعاهای این چند روزه ام که هیچ کدوم اجابت نمیشد .شد .نفسش برگشت وایستاد .تموم شد .یه شب دیگه هم تموم شد راستی شب چندم بود .؟پنجم ؟نه بیشترِ.هشتم .؟نمیدونم .مرددم .شب دهم بود ؟باید یه نگاهی به خط ها بندازم تا بدونم شاید هم یازدهم نمیدونم. نمیدونم تو میدونی این شب بی سپیده .شب چندمیه که داره به من میشه .؟

 

ازروم کنار رفت با مکث بدون قدرت اره انرژیش ته کشیده بود .حالا میتونستم ریه های مچاله شده از بی هوایی رو پرازهوای مسموم اطاق کنم .مرد رب وشامبرش رو میپوشید رنگش زننده بود .شرابی .رنگ رب وشامبرش رو میگم شرابی .حالا که دیگه زیر بدن لَختش جون نمیکندم قدرتم برگشته بود تو یه تصمیم آنی تمام انرژی ام رو جمع کردم واز پشت دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و با تمام قوا فشردم میخواستم خفه اش کنم میخواستم همون جوری که اجازهءنفس کشیدن رو بهم نمیداد من هم این اجازه رو بهش ندم .ولی انگار خیلی زبده تر از منِ آماتور بود .چون با یه حرکت دستش رو روی دستهای حلقه شدم فشرد وخم شد ومن مثل یه پر ِکاه روی هوا بلند شدم واز پشت پرت شدم روی زمین .ستون فقراتم تیر کشید ونفسم برای لحظه ای قطع شد .-نوچ نوچ نوچ .واقعا یه ادم چقدر میتونه احمق باشه هان ؟بلند شد واومد بالا سرم -نوچ ببین چه بلایی سرت اومده؟ این همه کتک بسه ات نبوده ؟بهتره یکم به فکر خودت باشی چون اگه به همین رویه ادامه بدی تا چند وقته دیگه چیزی ازت نمیمونه که من رو به سمتت جذب کنه .تا جایی که میتونست روی زانوهاش خم شد وچونه ام رو وحشیانه به سمت خودش کشید .-درسته که من از دخترهایی مثل تو خیلی خوشم میاد .وکلاً دوست دارم که هم خوابه ام جَلَب باشه ولی .صورتش رو به فاصلهءنیم سانتی صورتم اورد وبا زبونش روی گونه ام رو لیسید .رطوبت باقی مونده روی صورتم منزجرم کرد .-ولی بهتره حواست به خودت باشه .چون اگه من به سمتت جذب نشم اونوقته که میدمت دست بقیهءبچه ها واین بچه ها که تعدادشون از انگشتهای دست بیشتره مطمئناً مثل من نازت رو نمیکشن وبا حوصله این کارو انجام نمیدم .اونوقته که بهت قول میدم مثل سگ از رفتاری که با من داشتی پشیمون میشی و.اهی به مسخره کشید وادامه داد .-ودوست داری که دوباره برگردی پیش خودم .ومتاسفانه باید بهت بگم که من چیزی رو که بالا اوردم دیگه تناول نمیکنم .اب دهنم رو تف کردم تو صورتش .این تنها کاری بود که میتونست ارومم کنه تودهنی ای که خوردم سِرّم(کرخت) کرد ولی دلم رو از تلاطم انداخت -دخترهءنمک نشناس .یه تودهنی دیگه .مزهءتلخ خون خیلی هم برام نااشنا نبود .چند وقته که طعم گَسش مزهءتکرار شوندهءروزوشبهامه .-حبیب .حبیب .کجایی پوفیوز .؟مردگنده ای که حبیب نام داشت وبرخلاف اسمش خیلی هم بی رحم بود پیداش شد .همون اشغالی که وقتی من رو با خودش میبرد یه دستی هم به سر وگوشم میکشید .ترس تو رگ وریشه ام دوئید(نکنه بخواد منو تحویلش بده .؟نکنه من رو به این غول بی شاخ و دم ببخشه ؟)-ببرش تو طویله اش .چونه ام رو دوباره گرفت .-یادت باشه .این اخرین فرصتته .رفتارت رو درست کن وگرنه فرداشب رو با همین حبیب سر میکنی البته اگه خیلی بهت لطف کنم .چونه ام رو که رها کرد زیر پاهای حبیب افتادم .حبیب زیر کتفم رو گرفت .وبه نحوی من رو کشید . (کفتر کشته . پروندن نداره تو خاک وخون ها. کشوندن نداره کفتر کشته .پروندن نداره .کتاب کهنه که خوندن نداره )روزمین سائیده میشدم .پاهای بی حسم مثل معلولین قطع نخاعی پشت سرم وبی حس کشیده میشد .(داره از تنهایی گریه ام میگیره .تو ی این شهر دیگه موندن نداره .)دروچهار لنگه باز کرد. خدایا پس کی تمومش میکنی .؟من که دوباره برگشتم به همون دخمهءهرروزه ام .

پرتم کرد رو تخت وناله ام به هوا رفت .(مرغ پربسته که کشتن نداره وقتی که کشتی دیگه گفتن نداره )بالای جنازه ام وایساد وپوزخندی زد -هه دخترتو واقعا احمقی .مثل اینکه خیلی دوست داری هرروز کتک بخوری نه .؟هرچند هرروزی که میگذره من راضی تر میشم .چون یه روز دیگه به تو نزدیک میشم ولی.دستی به بینیش کشید انگار قیافه ام بیش از حد انتظارش وحشتناک بود .- نوچ آش ولاشه ات به درد من نمیخوره .نشست کنارم رو تخت زهوار درفته موهام رو از روی چشمهام کنارزد .-حیفه ببین چه بلایی سرت اورده .؟یه لحظه فقط برای یه لحظه رنگ نگاهش دلسوزانه شد ولی .با نوک انگشتش خون روی لبم رو پاک کرد .سعی کردم خودم رو کنار بکشم ولی انرژی ای برام باقی نمونده بود .حالا دستش روی گونه ام بود .سرش رو جلواورد .جلو وجلوترصورتش که مماس صورتم شد .لبش روروی لب زخمیم گذاشت .لبهام که باز شد .چشمهاش درخشید .لبش رو بین لبهام گرفتم چشمهاش پرازهوس بود پراز تمنا .ولی من تلخ بودم .سنگ بودم سرشار از خوی انتقام .تو یه لحظه دندون هام رو با قساوت روی هم فشردم ولبش رو بین دندونهام حبس کردم اونقدر فشار دادم که طعم بد مزهءخون توی دهنم پخش شد .-آی آی آی لب خونیش رو به زور از بین لبهای چفت شده ام بیرون کشید بازوم وگرفت واز بین دندونهایی که با خون لبش اذین شده بود غرید .-فقط یه روز دیگه .فقط یه روز دیگه به سرکشی هات ادامه بده تا مال خودم بشی تا بتونم حقت رو کف دستت بذارم .فقط یه .روز دیگه .پرتم کرد روی تخت ودر رو پشت سرش کوبید .میدونستم جرات نداره کتکم بزنه .اقای این خونه اجازهءهمچین کاری رو نمیده .چشمم به کنار تخت افتاد .دارم درست میبینم ؟.این چاقوی ضامن دار حبیب بود؟. با تمام توانم خم شدم اخه یه دختر بچه مگه چه قدر جون داره که بعد از این همه کتک بتونه سراپاشه؟ .چاقو روکه لمس کردم تازه برام رنگ واقعیت گرفت پنجه ام رو دورش حلقه کردم .یه لبخند نصفه نیمه گوشهءلبم ظاهر شد .(خدایا ممنون .ممنون .فهمیدم که زیاد هم من رو از یاد نبردی .)ملافه رو کشیدم رو بدن وبی حسم لباس های تیکه پاره ام که تقریبا چیزی ازشون باقی نمونده .تو گوشهءاطاق بهم چشمک میزنن ولی من حتی توان بلند شدن رو هم نداشتم .چاقو رو روی سینه ام گذاشتم .باید حواسم رو جمع کنم تا کسی نبینتش لبهءتشک مندرس رو کنار کشیدم جای خوبی برای مخفی کردن چاقو بود خدا کنه حبیب احمق حالا حالا ها متوجهءگم شدن چاقوش نشه .چشمهام خسته بود خودم خسته تر .دیگه واقعا رمقی نداشتم پلک هام روهم افتاد وخواب. این داروی فراموشی ها من رو باخودش به اسمون ها وکابوس های تیره وتار برد .(نمیدونی چه سخته در به دربودن .مثل طوفان همیشه در سفر بودن .برادر جان. برادر جان نمیدونی .چه تلخه وارث درد پدر بودن .دلم تنگه برادر جان برادرجان دلم تنگه )

*شام اخر*ضربه ای به پهلوم می خوره .دقیقا همون جای قبلی .انگار که میدونن به کجا ضربه بزنن تا درد بیشتری ایجاد کنه .-پاشو غذاتو بخور اوی پتیاره پاشو ببینم .اقا گفته حسابی بهت برسیم تا ترگل ورگل بشی مثل اینکه امشب برنامه های خوب خوبی برات داره .چشمهام خود به خود بسته میشد -هوی میگم بلند شو زیر بازومو گرفت وبلندم کرد پشتم رو کوبید به دیوار ومجبورم کرد که صاف بشینم سینی رو جلوتر هل داد .-بخور باید برای امشب جون داشته باشی .از خدامه تا زودتر شب برسه .دستهاش رو به هم مالید -عجب شبی بشه امشب با انگشت اشاره زیر چونه ام رو لمس کرد وکشید تا رسید به لبم اخم هاش تو هم رفت .-امشب .شب حساب کتاب من وتو اِ.چشمهاش درخشید .برق اون نگاه بُرّان هرکسی رو میترسوند چه برسه به من ِبی پناه .-میدونی باهات چی کار میکنم .؟یه لقمه برای خودش گرفت وبه طرز بدی توی دهنش چپوند -میخوام اول یه دل سیر ازت لذت ببرم .بالاخره این همه منتظرت بودم .حیفه همچین موقعیتی رو از دست بدم لقمهءبعدی رو گرفت ولی به جای دهن خودش به سمت دهن من اورد صورتم رو چرخوندم -بخورش. بخورش هرزه .جنازه ات به درد من نمیخوره لقمه روتودهنم چپوند چند دور جوئیدمش .وبه فاصلهءچند ثانیه . تو صورتش تف کردم.گر گرفت .درست مثل اژده ها زد زیر سینی وماهیتابه وهمه چی رو بهم ریخت خدا روشکر که اقای خونه حواسش بهم بود وگرنه سرم رو بادرد ت دادم .(احمق احمق ایرنِ احمق .فکر میکنی اون به فکر تواِ؟ .نه اون فعلا به فکر خودشه دوست داره لذتش رو ببره کیف کنه خوش بگذرونه .بعد که ازت خسته شد ودلش رو زدی .یا تو رو یه راست وارد کار فحشا ومواد میکنه یا جنازه ات رو تحویل نوکرهاش بده تا اونها هم از این لاشهء متعفن استفاده کنن .درنهایت لطف کنه وکلیه وقلبت رو بکشه بیرون وبفروشدش )حبیب موهام رو چنگ زد -فقط تا اخر امشب وقت داری بعد از اون کاری باهات میکنم که هرلحظه وهر ثانیه ارزوی مرگت رو کنی .تنم از تجسم چیزی که در انتظارم بود لرزید .-زینت زینت .؟-چیه حبیب .؟-بیا این هرزهءخیابونی رو درستش کن برای امشب لازمش داریم دندونهای کرم خورده وسیاه زینت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم چون تو اون لحظه اون لبخند کثیف ترین لبخندی بود که تا به حال دیده بودم حبیب جلو اومد وبه فاصلهء چند سانتی صورتم وایساد .-بهتره که خودت باشی خودِ خودت چون اونوقت اقا رو شاکی تر میکنی و یه راست میای پیش خودم چشمم به زینت افتاد که با دَم ودستگاهش اومد تو اول منو به حموم برد تو این چند روزه اونقدر بی لباس این ور و اون ور کشیده شدم که دیگه برام مهم نیست زینت پهلوهای کبود ورون های سیاهم رو نظاره کنه .از خودم بدم میاد .مثل ادمهای بَدوی به برهنگی عادت کردم .-اه اه اه دختر تو چقدر سیاه وکثیف شدی مثل یه مرده یه جنازه یه انسان بی روح .بی شرف به شر شر قطرات اب زل زده بودم بدنم درد میکرد پهلوهام جفت رون پاهام بازوهام .ودراخر قلبم .اره قلبم تیر میکشید .دستهای زمخت زینت من رو میشست وجلا میداد. ولی چرا بازهم احساس میکنم که سر تا پا لجن هستم ؟چرا فکر میکنم همهءوجودم بوی تعفن میده .؟زینت اب رو میبنده .چک چک .چک چک.قطرات هنوز هم قصد رهایی دارن تن پوش رو دورم میپیچه ومثل یه بچه سرو بدنم رو خشک میکنه .چک چک سمفونی قطرات اب همچنان ادامه داره ومن با تموم وجودم دوست دارم که تا اخرین لحظهءعمرم کنار این سمفونی بمونم وقدم از قدم برندارم .چک چک .زینت منو تو بازوهاش میگیره وبه سمت بیرون هدایت میکنه .چ.ک.چک.اواز اب کمرنگ میشه وبا بسته شدن در سکوت .دیگه چیزی نمیشنوم .دوست دارم بازوهای زینت رو پس بزنم وبه اون اطاقک کوچیک برگردم واون قدرداخلش بمونم تا بمیرم .تمام وجودم این مرگ رو به این زندگی سراپا نجاست ترجیح میده .

*رنگ شراب*زینت دوباره موهام رو خشک میکنه وکل تن پوش رو از دورم باز میکنه .لرز تموم جونمو میگیره وخودم رو مثل یه طفل یتیم بغل میکنم (خدایا داری از اون بالا منو میبینی وهیچ کاری نمیکنی .؟ رحم وکرمت رو شکر ببین دارن من رو مثل یه عروسک چینی تزئین میکنن من الان بهت احتیاج دارم پس تو کجایی .؟)یه بار دیگه تنم رو خشک میکنه ولباس زیرم رو درست مثل یه نوزاد تنم میکنه یه لباس زیر به رنگ شرابی درست مثل رب وشامبر اقای خونه .راستی اسم آقا چیه ؟مظفر .؟محمود ؟ اقبال ؟خدا یا چرا یادم نمیاد .؟زینت دستم رو میگیره ومن تاتی کنان به دنبالش کشیده میشم .من ومیشونه روی صندلی .درست روبه روی تک ائینهءاطاق که بعد از شب اول دیگه بهش نگاه نکردم آخه عارم مییومد هیکل سراپا کثافتم رو وعور ببینم . اهنگ داریوش بی هوا تو ذهنم نوشته میشه ( وعورتنگ غروب سه پری نشسته بود )یه چمدون شیک روباز میکنه وکم کم شروع میکنه به ارایش صورت ورم کرده ام کرم فاندیشن .پن کیک سایه خط چشم مداد ابرو سایه ءابرو .ریمل چشم رژگونه خط لب .ودراخر رژ لب جیگری .چشمهام به ائینه نگاه نمیکنه .نباید ببینم نباید چهره ای رو که برای یک شب دیگه بَزَک شده ببینم .سشوار رو به دست میگیره .موهام رو تیکه تیکه سشوار میکشه ولَخت میکنه .روز اولی که زینت رو دیدم به هیچ عنوان فکر نمیکردم که این همه هنر تو سر پنجه های کَبَره بسته اش لونه کرده باشه .جلوی موهام رو فرق کج میکنه .یه مقداری بالا میبره پوشش میده وتافت میزنه کم کم دارم خمار میشم .خواب دوباره داره منو با خودش میبره .گردنم که کج میشه یه پس گردنی به هوشم میاره .-اگه بخوای خوابت ببره وهر چی که رشتم پنبه کنی من میدونم وتو .صاف بشین الان کارت تموم میشه .ومن صاف میشینم تا دیگه پشت گردنم از ضربهءدست زینت گُر نگیره .یه نیم تاج خوابیده گوشه موهام میزنه پراز پرهای سفید وسیاه با رگه های شرابی .کاور اویزون به در رو باز میکنه ویه لباس سنگ دوزی شده رواز توش میکشه بیرون .وای خدایا نه بازهم شرابی .دیگه کم مونده که با دیدن این رنگ بالا بیارم .لباس رو تنم میکنه ادکلن رو به روی پوستم درست همون جایی که نبض داره میزنه گردنم مچ دستهام .جناغ سینه امبوی خوش عطر هوای دم کردهءاطاق رو دل انگیز میکنه ومن رو باخودش به رویاهام میبره .رویاهایی که همیشه یه خونواده مراقبم بوده .چشمهام رو باز میکنم .زینت صندل های خوشگل شرابی رو جلوی پام میذاره .به ارومی پا میکنمشون خب همه چی تکمیله حالا زینت داره وسائلش روجمع میکنه .اروم وبا احتیاط.چشمهام ریز میشه ودقیق میشم رو زینت.واقعا این زن سیه چهره .با اون همه هنر خوابیده تو پنجه هاش کیه .؟یه نگاه به من میکنه وبه همراه لبخندی که دندون های کرم خورده وسیاهش رو نمایش میده از اطاق بیرون میره به خودم میام .در که پشتش بسته میشه لبهء تشک رو بلند میکنم وچاقو رو از زیرش میکشم بیرون حالا کجا قائمش کنم ؟دور خودم میچرخم .چاقوی نیم وجبی تو دستم عرق میکنه نگاهم به چاک باز دامنم میوفته دامن رو بالا تر میکشم وچاقورومابین بند لباس زیرم ودامنم میذارم .درداوره ولی همین که هست حس ارامش و تو تمام وجودم تزریق میکنه .در بازمیشه ومن بازهم چهرهء حبیب رو که چشمهای براقش مثل یه کفتار به من زل زده میبینم .اروم اورم وقدم به قدم نزدیکم میشه -فانتاستیک .عالیه حالا میتونیم برای امشب اماده شیم .دستم رو تو دستش میگیره .تو لحظهءاخر چشمم به دختر شرابی پوش توی ائینه مییوفته .این عروسک سراپا درد با اون پرهای سفید وسیاه ورگه های شرابی داخلش .با گونه ای که از تاثیر سیلی اقا کبود شده.هنوز که هنوزه سوگوار مرگ ارزوهاشه .چشم میچرخونم دیدن قیافه ام داره به ضررم تموم میشه .چون داره بهم یاداوری میکنه که من. دیگه اون دختر صاف وسادهء چند وقت پیش نیستم دستی که الان تو دستهای زمخت حبیب ِبی وجدان کشیده میشه دست پاک وبی الایش یه ماه پیش نیست روح ِبکر ودست نخورده ءیک سال پیش نیست .

از راهروهای پیچ در پیچی که پراز تابلوهای رنگ وروغن وپرتره های اشباه گم شده است میگذریم .مقصد برام مهم نیست میدونم که اخر این شب با ریختن ِخون من یا اقا تموم میشه میرسم به در بزرگ سالن .دستی به روی رون پام میکشم چاقوی ضامن دار .گرم وپرحرارت داره بهم ارامش میده .تقه به در .صدای اقا -بیا تو .سر بلند میکنم تو مرکز اطاق میون چند جفت چشم گیر کردم .نگرانم .فکر میکردم خودم واقا تنها هستیم ولی حالا مطمئنم از پس این همه نگاه هرزه ومشمئز کننده وتا حدی تمسخر امیز برنمیام .-بیا جلو عسلم .عسل .؟واقعا منی که حتی از وجود نجس خودم عقم میگیره .عسل این شیطانم .؟دست نامأنوس اقا دور کمرم حلقه میشه درست مثل بازوهای یه اختاپوس .بوسه ای محو روی گیج گاهم زده میشه .ومن چشم میدوزم به سنگهای کف سالن دیگه دلم طاقت دیدن نگاه هارو نداره .-سرت رو بگیر بالا من جلوی این ها ابرودارم صدای ویز ویز اقا توی گوشم ازارم میده -پس این سوگلی جدید اِ نه .؟-سوگلی قدیم وجدید نداره .سوگلی همیشه سوگلی میمونه فقط باید آپ تو دیت بشه .خندهءوقیحانهء جمع بلند میشه ومن تو خودم جمع میشم .(خدایا این ها دیگه کی هستن .؟)صدای موزیک به جای ارامش ترس رو توی وجودم بیدار میکنه .-حالا اسم این سوگلیت چی هست .؟وای چقدرم خجالتیه .-اسمش ایرن ِ.نه بابا کجا خجالتیه ؟.نمیدونید چند شبه قصد جون من رو داره مگه نه شیرینم ؟عکس العمل من همون بود خیره شدن به سنگهای سفید کف زمین که کفش های سیاه وچرمی. اون رو لکه دار کرده بود .انگشتهای اقا بیشتر دورم حلقه شد سنگینی نگاه ها ازارم میداد ولی یه نگاه .یه جفت چشم .که اصلا نمیدونستم کجا مخفی شده .مثل بختک توان حرکت رو ازم گرفته بود .سر بلند کردم همه دورهم بودن مردهایی وقیح که معلوم نبود زندگیشون رو از چه راهی میگذرونن .زن هایی هرزه که علارقم ظاهر زیباشون درون پلیدشون ازار دهنده بود.چشمهام دنبال نگاه هایی بود که راه تنفسیم رو مسدود کرده بود اهان .دیدمش .توی حجم قیر مانند گوشهءسالن مخفی شده اقا چی میگفت .؟داشت سر من معامله میکرد .؟؟؟نمیشنیدم .نمیخواستم بشنوم.چون اگه میشنیدم.نمیتونستم پوزخندی رو که ناخواسته گوشهءلبم رو اُریب کرده مخفی کنم .امشب .شب اخر عمر منه .چه با اقا .چه با حبیب .چه با هرکس دیگه ای .اونقدر میجنگم تا رها شم یا رهام کنن بازوی حلقه شدهء دور کمرم منو از سنگینی نگاه مردِ در تاریکی نجات میده نجات که نه فراری میده .حالا دوباره نگاهم به سمت گرانیت های لکه دار روی کف سالنه .اقا گیلاسی رو که نمیدونم چی توش هست به سمتم میگیره نمیخوام بخورمش ولی گیلاس رو از دست های اقا میگیرم شاید که بتونم محتویات داخلش رو یه جوری سر به نیست کنم .بازهم تنگی نفس باعث میشه سر بلند کنم چرا داری ازارم میدی مرد در تاریکی .؟دوست دارم بدونم کیه ؟چرا برخلاف دیگران که مثال مگسان دور شیرینی اطرافم رو احاطه کردن جلو نمیاد .؟چرا دل به دلِ اقا ودوستهاش نمیده ؟صدای قه قهءزن ها ازارم میده من هرزه نیستم باهاشون نبودم ونگشتم تا بدونم .چه چیزی تحریکشون میکنه که این جور منزجرانه قه قه بزنن.؟خسته ام دست اقا به زیر گیلاس میره وتا دم دهنم بالا میاوردش دلم میخواد فریاد بزنم (بس کن بسمه این همه ازارم دادی .شکنجه ام کردی امشب که شب اخرِ. ازادم بذار تا هر چی رو که دوست دارم بخورم .)بدون اینکه اهمیتی به اخم و تخم اقا یا فشار سر پنجه اش به روی پهلوم بدم سرمو میچرخونم و رومو به سمت دیگه ای بر میگردونم تا اینجا من برندهءاین بازی کثیف هستم ولی مطمئنم اخر شب تنهاکسی که بازنده این بازی میشه من هستم .سنگینی نگاهش هنوز ادامه داره.دلم میخواد نگاهش نکنم دلم میخواد بهش بی اهمیت باشم تو دلم پچ پچ میکنم .-چرا میخوای اخرین نفس های امشب رو بهم حروم کنی .؟بذار راحت باشم .نگاهت روازم بِکَن مرد در تاریکی .افراد دوروورمون .پخش وپلا شدن .وتنها من واقا موندیم که داره با یه زن موشرابی لاس میزنه .عجیبه چرا اینقدر این رنگ زننده برای اقا اهمیت داره .؟شرابی .؟؟؟؟اصلا دلیل این همه علاقه رو درک نمیکنم .شاید یه جنون باشه شاید هم یه علاقهءکورکورانه .ساعت آونگ دار توی سالن شروع میکنه به ضربه زدن .دنگ یک ضربه یعنی ساعت یک بامدادِ.پاهام دیگه تحمل ایستادن تو اون صندلهای پاشنه بلند رو نداره .دلم میخواد انرژی ام رو برای زمان مرگم نگه دارم .تا بتونم با اخرین قدرتی که برام مونده با اقا بجنگم .دوست ندارم مُُردنم زود اتفاق بیفته دوست دارم اونقدر اقا رو زخمی کنم که هر وقت درد میکشه یا جای زخم هاش رو میبینه یاد من بیفته وبهم لعنت بفرستهاین جوری حداقل میتونم زیر خروارها خاک اسوده بخوابم چرا که اسایش ادم زالو صفتی مثل اقا رو گرفتم اونقدر خسته ام که سنگینی نگاه مردِ در تاریکی هم ازارم نمیده .کم کم هرکدوم از مردها شریک خوابشون رو سوا میکنن وبه سمت اطاقهاشون میرن بازوی اقا هم منو وادار به حرکت میکنه دوست دارم نرم یا حداقل دیرتر برم یا اصلا هیچ وقت حرکت نکنم .ولی نمیشه .امشب هیچ چیزی به ارادهءمن نیست دستی به روی رون پام میکشم ونگاه نگرانم رو به سمت مردِ درتاریکی پرتاب میکنم .خداحافظ مرد ِدرسایه.امشب وتو این ثانیه های اخر عمرم .نگاهت .اخرین چیزیه که تا لحظهءمردن من رو کنجکاو باقی گذاشت .

*لذت خون خواهی*راهروهای پیچ در پیچ .تابلو فرشهای ِنورانی .واقعا کی میدونه پشت سر این همه رنگ وزیبایی چه کثافتی آرمیده .؟در که پشت سرم بسته میشه اقا رو میبینم که دست به پاپیون مشکیش میبره .خوبه . خدایا شکرت تحمل این پاپیون واقعا برام سخت بود .کتش رو در میاره ودکمهءاول پیراهنش رو باز میکنه .ثابت وایسادم .چشمهام فقط درپی رد انگشتهاشه .میچرخه ورو به اینه شروع میکنه به بازکردن دکمه های سردستش .نگاهم در پی انگشتهاش میچرخه ومیچرخه .خدایا یعنی کسی مثل من پیدا میشه که تا این درجه از این دستها نفرت داشته باشه ؟برمیگردم به حد کافی نفرت وتنفر توی وجودم زبانه کشیده .بهتره تا اشتباه نکردم .نبینم اون سر پنجه هایی که معلوم نیست به خون بکارت چند تادختر دیگه الوده شده رو نبینم .دستم رو به سمت چاک دامنم میبرم .چاقوی ضامن دار رو به ارومی از بند لباس زیرم ازاد میکنم .ودستم رو مشت میکنم حالا باید منتظر باشم .منتظر لحظهءمرگ خودم یا اقا مهم نیست کدوم اول اتفاق بیفته چون مطمئنا اگرهم اقا اول کشته بشه نفر بعدی من هستم که به دست حبیب یا دارودسته اش کشته میشم هیچ راه فراری نیست. مگه اصلا میشه از این باغ بی دروپیکر فرار کرد انگشتهای اقا پوست کمرم رو لمس میکنه بالاتر بالاتر .بازهم بالاتر ومن بازهم تو خودم مچاله میشم ولمس دستهاش رو طاقت نمییارم .نفس های اقا رو حس میکنم نفس هایی که من رو از خودشون متنفرتر میکنن نفس ها نزدیک تر میشه نزدیک ونزدیک تر .سرانگشت ها بالاتر میاد ونفس ها دم گوشم روی شونه ام ایست میکنن .-امشب شب خوبی بود میدونی ایرن تو دخترزیبایی هست ومن واقعا خوشحالم که بچهءحرف گوش کنی بودی وجفتک ننداختی .چون واقعا حیفم مییومد که تورو زیر دست وبال اون حبیب پدرسگ مینداختم ضامن چاقورورها کردم حالا امادهءنبرد بودم امادهءیه حرکت اشتباه ازاقا .دست اقا از پهلوم سردراورد وروی شکمم رو پوشوند هنور نه ایرن .هنوز نه .فعلا صبر کن .-دست زینت درد نکنه همیشه از کارش راضی بودم خیلی خوب بلده یه دختر زشت رو به یه فرشته تبدیل کنه و جای زخم هارو بپوشونه .شونه ام رو میبوسه وبه سمت گردنم پیش روی میکنه .ضربان قلبم تند شده تند تند .نه ازروی شهوت .یا هوس .فقط ازروی تنفر .حس بی رحم نفرت توی رگهام میجوشه وبالا میره .بالا.تابرسه به قلبم وبعد هم به همه جای بدنم پمپاژبشه .هنوزنه ایرن هنوز نه صبر کن .صبر.کن .بادستش پهلوم رو به سمت خودش میچرخونه .درحین چرخیدن با خودم میگم حالا .حالا وقتشه .ایرن .حالا هرچی قدرت وانرژی دارم رو توی سر پنجه هایِ به خون تشنه ام ذخیره میکنم وچاقو رو با ضرب توی پهلوش فرو میکنم حالا من واقا روبه روی هم هستیم وبرخلاف همیشه چشمهای درشت وگشاد اقا از روی تعجب توی حدقهءچشمهای عاصی من خیره مونده .دستی که دور کمرم حلقه شده شل میشه واون یکی دستش به سمت پهلوی شکافته اش میره .بیشتر از درد چاقو براش عجیبه که با تمام محافظت هاش چه جوری تونستم این چاقورو بدست بیارم .؟عزمم رو جزم میکنم وباشقاوت تمام چاقوروازتو پهلوش میکشم بیرون .با بیرون کشیدن چاقوی ضامن دار نفس حبس شدهءاقا هم ازاد میشه .میخوام یه بار دیگه لذت خون ریزی یه مرد نجس رو لمس کنم که اقا به خودش میاد چاقورو ازدستم میکشه ومنو پرت میکنه به یه طرف دیگه .

چاقورو ازدستم میکشه ومنو پرت میکنه به یه طرف دیگه -میخواستی من رو بکشـــــــی .؟هان؟ناباوری محض توی کلماتش موج میزنه .نگاهم به رد خون روی پهلوش بود .باورم نمیشه. با اینکه خون روندهء روی لباس سفید رنگِ براقش .جاری وروونه ولی هیچ تغیری تو ظاهروقدرتش اتفاق نیفتاده میاد جلو جلوتر.اروم وبدون مکث .روی زمین عقب میرم عقب وعقب تر با ترس ولرزباچشم دنبال یه اسلحه میگردم هرچیزی که باشه مهم نیست فقط من رو نجات بده .روی میز یه گلدون میبینم .میخوام به سمتش برم که اقا میفهمه وبا زبلی گلدون رو میقاپه .-آع .آع آع.نه این به دردت نمیخوره .گلدون رو به ارومی ازم دور میکنه خدایا این مرد واقعا انسانه ؟یا یه موجود ابدی ؟.چرا هیچ تغیری نکرده .؟چرا حتی یه ذره هم احساس قدرت نمیکنم .؟تکیه میدم به دیوار واروم بلند میشم به خودم میگم (بجنگ ایرن نذار سلاخیت کنه .نباید بذاری هرجوری که خواست ازتو انتقام بگیره بجنگ ایرن .نذار به راحتی نفست رو بِبُره این نوع مردن شایستهءایرنِ همیشه قوی نیست .گارد میگیرم ومنتظر حمله ام .قیافهءاقا خوشنود میشه .انگاراز اینکه نترسیدم وامادهءنبردم خوشش اومده .انگار که من هم یکی از هزاران هزارتفریح وسرگرمیش هستم که باعث میشه به نوعی لذت ونئشگی رو تجربه کنه .دستم رو مشت میکنم وبه سمتش هجوم میبرم که با مشت گره کردهءاقا توی شکمم نفسم بند میاد وتلو تلوخوران میچرخم وسعی میکنم بازهم حمله کنم ولی مشت اقا این بار توی چونه ام فرود میاد وقدرت حرکت رو ازم میگیره .میخوام از جام بلند شم ولی این بار لگدهای اقا دل وروده ام رو به هم میپیچونه .توی شکمم جمع شدم ولی نامرد لگد بعدی رو توی صورتم فرود میاره .سگک کفش اقا روی چشمهام میشینه ودرد رو توی تنم پخش میکنه .یه بار دیگه .چشمهام به کل تاریک شد .ضربه های بعدی رو حس میکردم .درک میکردم ولی توانی برای دفاع نداشتم احساس میکردم بینیم شکسته وچند تا از دندونهام خرد شدن .چشمهام اززور درد باز نمیشد میخوام صورتم رو کنار بکشم ولی نمیتونم. بی حس تر از اونی هستم که توان حرکت داشته باشم .اقا موهام رو چنگ میزنه وبالا میکشه صورت خونیم همراه موهام کشیده میشه وناله ام دل هر بیننده ای رو ریش میکنه مشت اول مشت دوم مشت سوم بی انصاف مشت چهارم بی مروّت مشت پنجم حیوون .صورتم سِر شده گونه ام سِر شده بدنم سِر شده احساس میکنم تمام پوست صورتم رو با خون بدنم اذین کردن درد. درد خدایا این درد کی تموم میشه؟ .شمارش ضربه ها از دستم در رفته.شاید این یکی ضربهءدهمه .شاید هم پونزدهمی .شاید هم هزارمی .موهام رو ول میکنه ومن .لَخت وبی جون روی زمین مییوفتم دور جسد بی جونم میچرخه .درست گفتم دیگه نه؟ به کسی که حرکت نمیکنه ونفس نمیکشه ودرد رو حس نمیکنه میگن جسد. جنازه نه؟-باید میدونستم میدونستم که لیاقتش رو نداری .واقعا برای خودم متاسفم که گول ظاهرت رو خوردم اشغال .لگد دیگه ای توی شکمم فرود میاد که باعث میشه خون جمع شده توی شکمم رو بالا بیارم .خون ازکنار لبم سرازیر میشه وکنارم روی زمین جاری میشه بوی خون توی بینیم میپیچه .سعی میکنم پلکم رو بازکنم ولی همه جا تاریکه تاریک تاریک .خون روی چشمهام رو پوشونده ونمیذاره جایی رو ببینم صدای کفش هاش رو دنبال میکنم یه جایی تو نزدیکم صدای کشیده شدن تیغهءچاقورورو زمین میشنوم .-میدونی تو خیلی ساده ای .وهمون قدر احمق .با این چاقو میشه خیلی کارها رو کرد مثلا توی گوشت یه نفر فرو کرد یا شاهرگ یه نفر رو زد وخیلی ساده .خیلی اسون .اون ادم تموم میکنه .صدای خنده اش بلند تر میشه .اوه بذار یه کاری کنیم .بهتر نیست چند تا از کارهایی که این چاقوی کوچولو انجام میده رو بهت نشون بدم .؟اومد بالا سرم .دوباره موهام روچنگ انداخت .-مثلا بریدن موهای بلند تو .خرمن موهام رو بالاتر کشید جوری که تقریبا اویزون اونها بودم .اونقدر بی جون بودم که حتی نمیتونستم درست ناله کنم .چاقوروروی ریشهءموهام کشید .پوست سرم یه تیکه سوخت .احساس میکردم کسی داره تمام رویهءسرم رو میکنه .پوست داره از گوشتم جدا میشه ناله میکردم و با تقلاهای بیهوده سعی داشتم تا خودم روازاد کنم .ولی آقامیخندید .من ناله میکردم وآقا قه قه میزد .من زجر میکشیدم وآقا. لذت میبرد .موهام رو دسته دسته با همون چاقوی کوچیک برید .دردم رو نمیفهمی کافیه یه بار فقط برای یه بار امتحان کنی .تا شاید یک هزارم درد من رو بفهمی خون از پَس سَرم جاری شده بود وروی پلک هام میریخت کم کم احساس میکردم الههءمرگ رو میبینم .کاش میتونستم مادرم و پدر م وایرما رو یه بار دیگه هم ببینم .بازهم خش خشِ بریدن تکهءدیگه ای .اویزن قسمت های بلند موهام بودم واین درد رو بیشتر از قبل میکرد اخرین تکه هم جدا شد .میون کلی موی بریده شده پرتم کرد روزمین .صدای چرخ چرخ کفشهای چرمش مته کشید به اعصابم -وای خدا. بدون مو هم قیافهءجالبی داری .خوب این از درس اول .حالا میریم سراغ درس بعدی .گفتم که طرق مختلفی برای استفاده از این چاقو هست .یکی دیگشون اینه که مثل اب خوردن شاهرگ کسی رو ببری خیلی اسونه .یه دقیقه صبرکن الان بهت نشون بدم .روم خم شد وچونه ام رو گرفت سردی چاقو رو روی پوست گردنم حس کردم .مامان بابا ایرما .دلم برای همتون تنگ میشه .کاش میدونستید که تا اخرین لحظهءزندگیم ازخودم دفاع کردم .ولی نتونستم .مامان به خدا نتونستم پا ک بمونم .شرمنده اتم .بابا من روببخش .نتونستم بکارتم رو حفظ کن .ایرما مراقب خودت باش خواهر خوبم .کاش یکم از نصیحت هایی که میکردی به گوشم میرفت و کارم به اینجا نمیکشید .کاش .چاقوروی گردنم به حرکت دراومد که .

 *نبض های کُند*چاقوروی گردنم به حرکت دراومد که .باصدای تقه ای که به در خورد سردی چاقواز روی گلوم برداشته شد .سرم رو با ضرب رها میکنه ومن دوباره با صورت روی زمین میوفتم .درد توی تموم تنم میپیچه . چشمهام بسته است وخون روی دیده هام اونقدر سنگینه که نمیذاره پلک هام رو برای لحظه ای از هم باز کنم .بازهم یه تقه به در .وبازشدن در .-منصور میخواستم باهات راجع به اون دختره حرف بزنم .مرد من رو ندیده وگرنه انقدر راحت حرف نمیزد .ناسلامتی من یه ادم مُرده ام .یه ادم مرده هم یه دغدغه است .هرچند. نه .من دیگه جزو هیچ کدوم از اصول زندگی حساب نمیشم نه مرده .نه زنده نه جنازهراستی دیدی .؟اخر سر اسمش رو یاد گرفتم منصور.منصور خان اقبال .صاحب تن وجسم من .صاحب بکارت از دست رفتهءمن .کسی که به من کرد وعصمتم رو لکه دار .کسی که الان بالای سرمن رژه میره واز درد به خودش میپیچه .خدا روشکر که ضربه ام اونقدر کاری بوده که الان درد بکشه وناله کنه .-منهی؟ .چی شده .؟اینجا چه خبره .؟منصورخان غرغر کرد- نمیدونم افریته از کجا چاقو رو گیراورده زد تو پهلوم .تمام اعضا وجوارحم به کل تخریب شده بود ولی گوشهام هنوز میشنید صدای قدمهای مرد غریبه رو که نزدیکم میشد میشنید صدای جیرجیر کفشش رو که خم شده از لای چرک وخون فروریخته توی چشمم پلک میزنم تاسایهءمرد رو میبینم اما نمیتونم همه جا تاریکه -مُرده ؟-نمیدونم .اگه نمرده باشه هم خودم نفسش رو میبرم انگشتهایی مچ دستم رو لمس میکنه -انگار که داره نفس میکشه .نبضش کند میزنه .-واقعا ؟پس هنوز زنده است .صدای مرد باعث میشه صدای قدم های اقا رو که به سمتم میاد گم کنم .-بقیه اش رو بسپر به من منصور .میدمش دست بچه ها که سر به نیستش کنن .تو امشب میزبانی اگه بقیه بفهمن که امشب چه اتفاقی افتاده سابقهءخوبت لکه دار میشه .تو که نمیخوای سرمدی بزنه زیر قرار قانونتون .اون اگه شک کنه که تو این خونه خونی ریخته شده یه لحظه هم صبر نمیکنه وتا اونجا که میتونه از ت فرار میکنه اونوقت تو میمونی وکلی چک وطلبکارها .تو با این دبدبه وکبکبه نباید همچین اشتباهی میکردی .واقعا ازت بعید بود منصور .بسه دیگه .نمیخواد برام بیشتر از این توضیح بدی .هه توضیح .؟کشتن سوگولیت زیر سقف اطاق خوابت اون هم دقیقا یه ساعت بعد از اینکه باهاش از همه خداحافظی کردی به اضافهءزخم روی پهلوت ؟ به نظرت این موقعیت احتیاج به توضیح نداره ؟واقعا خرابکاری کردی منصور -باشه باشه بیشتراز این موقعیت خرابم رو بزرگ نکن .من میرم به کتابخونه تو هم زودتر تَه توی این جنازه رو هم بیار .فقط مراقب باش هیچ کدوم از مهمونها بویی نبرن -برو خیالت راحت کم کم دارم هوشیاریم رو از دست میدم .دستهایی من رو بغل میکنن که ناله ام رو بلند میکنه دوست دارم بعد از این همه درد بخوابم یه خواب سبک وراحت دستها من رو با خودشون همراه میکنن بوی ادکلن وقهوه توی مشامم میپیچه دست ِاویزونم مثل یه تیکه چوب خشک روی شونه ام سنگینی میکنه بذارید بخوابم خواهش میکنم فقط یه لحظهءبدون درد کافیه تا خوابم ببره اجازه بدید نفس های اخرم رو اسوده بکشم خواب مرگ در انتظارمه .منو بذارید رو زمین .حرکت رو دوست ندارم لرزش رو .تلاطم رو .خواهش میکنم منو به حال خودم رها کنیددرد داره می ره ومن رو همراه خودش میبره تموم شد .زندگی متعفن من هم تموم شد .(برادر جان نمیدونی چه دلتنگم .برادرجان نمیدونی چه غمگینم .نمیدونی نمیدونی برادر جان .گرفتار کدوم طلسم ونفرینم .)

 

یه چیز زبر ومرطوب روی صورتم کشیده میشه احساس میکردم پوست صورتم تیکه تیکه شده وهرتیکه اش یه طرف اویزونه احساس اینکه دیگه چیزی به اسم لب روی صورتم وجود نداره .وفقط یه تیکه گوشت لُخم باقی مونده . . دوست داشتم داد بزنم چرا ولم نمیکنید؟ دلم نمیخواد کسی صورتم رو پاک کنه دلم نمیخواد کسی زخم های کهنه ام رو مرحم بذاره بذارید بخوابم من محتاج یه لحظه ارامشم محض رضای خدا رهام کنید ازقید این درد وتن . دلم هوای پرواز رو داره .بذارید برم اینجا میون این همه ادمهای زالو صفت جایی برای من باقی نمونده .) دوباره کشیده شدن همون چیز زیر ومرطوب ولی اینبار به روی گردنم .روی پوست شونه ام روی جناغ سینه ام . ناله ام بلند میشه قفسهءسینه ام اون قدر دردناکه که میخوام فریاد بزنم -ترو به همون خدائیکه میپرستید قسم .ولم کنید . ولی انگار حتی نمیتونم حرف بزنم چون کسی که اون چیز زبر ومرطوب رو روی بدنم حرکت میده هنوز داره به کارش ادامه میده . جادوی خواب بازهم اثر میکنه ومن بازهم فراموش میکنم که .چی بودم وچی شدم .گرمه. خیلی گرمه .مامان ؟من دارم توی کوره میسوزم .نجاتم بده شعله ها دارن من رو می بلعن .به دادم برسید دستهایی من رو از تو کوره میکشه بیرون .بوی خوش اغوش مادر شامه ام رو پرمیکنه . دستهامن رو تو اغوش خودشون حل میکنن به سینهءمامان چنگ میزنم ومینالم -مامان من رو ببخش به خدا من پاکم نگاه کن هنوز همون دختر کوچولوی تو ام . نمیخواستم این جوری بشه من رو به زور یدن واین بلا رو به سرم اوردن نگاهم به روی پاهام مییوفته .از بدنم خون میره درست مثل خون حیض . سرم رو بلند میکنم تا به مامان توضیح بدم -مامان به خدا نمیخواستم بهم کردنمیتونستم ازدستش در برم .ولی اخر سر خودم رو ازاد کردم ببین حالا من دیگه ازادم. ازاد از همه ءشرارتهای اقا . احساس میکنم دستهای دورم رنگ عوض کردن .محبت توشون بوی گنداب میده سرکه بلند میکنم .چهرهءاقا با خون روی لبش جلوی چشمهام جون میگیره میخوام فرار کنم سرکه بر میگردونم حبیب با یه چاقوی ضامن دار توی پهلوش قد میکشه . کمکم کنید تروخدا یکی من رو نجات بده از این برزخ .-مامان من اینجام به دادم برس . دستهای اقا وحبیب از دوطرف کِش میاد ومنو تو خودشون زندانی میکنن .دستها د ور گردنم حلقه میشه .نفس نفس میزنم میخوام تنفس کنم ولی ریه هام مچاله شده باقی میمونه دستها رو کنار میزنم ولی بازهم نمیتونم نفس بکشم. (مامان کجایی بذار برات بگم .بذار برات بگم که من همون دختر کوچولوی توام مامان من رو با این افعی های خون خوار تنها نذار .) (نمیدونی چه سخته در به در بودن . مثل طوفان همیشه در سفر بودن . بردارجان برادر جان نمیدونی . چه تلخه وارث درد پدر بودن . دلم تنگه برادر جان .برادرجان دلم تنگه .)

*مسیح*سردمه .چرا اینقدر هوا سرده ؟مثل اینکه تو بوران موندم .میون یه عالم برف وبهمن یکی یه لباس گرم به من بده .چقدر سرده تو اون سرما.! لبهایی رو میبینم که لبهام رو میبوسه نه عاشقانه نه رمانتیک .نه عارفانه .وحشی .خشن .دریده لبهام میسوزه ازلبها فاصله میگیرم لبها میخنده .قه قه میزنه ودوباره بوسه میزنه سردمه خدایا سردمه کسی اینجا نیست که به دادم برسه .؟ اقا داره بدنم رو لمس میکنه -اقا تروخدا نکن . سردمه .منصورخان به دادم برس .من دارم یخ میزنم) جواب من تنها وتنها قه قهء چندش اوره اقاست . اقا داره لباس هام رو پاره میکنه .دستهاش رو میگیرم والتماس میکنم (سردمه اقالباسهام رو نَکَن. پاره نکُن بذار تنم بمونه اقا بذار با همین چند تا تیکه لباس گرم بشم .) حالا بی لباس مادرزاد و جلوی اقا ایستادم دستهای اقا مثل دوتیکهءیخ .دورم حلقه میشه اقا قه قه میزنه وهم زمان دندون های نیشش بلند میشه بلند وبلند درست مثل یه خون اشام . چشمهای قرمز وخونینِ اقا میدرخشه .ودندونهای نیشش درحال دریدن هر تیکه از بدن منه . درد .درد توی بدنم میپیچه .ومن از ته دل جیغ میزنم . چشمهام روی سیاهی باز میشه .تنم خیس از عرقه دستی توی تاریکی موهامو از رو پیشونی خیس از عرقم کنار میزنه . خودمو جمع میکنم وضجه میزنم -نه . دست کنار میره وصدایی منو دعوت به سکوت میکنه .صدای یه مردِ -اروم باش چیزی نیست اروم . -نه نه ولم کن . -باشه اروم من کاریت ندارم . خودم رو توی دیوار کنار تخت گوله میکنم چیزی نمیبینم چشمام تاریک ِ تاریکِ -بذار برم میخوام برم خونه. -هیس اروم باش میبرمت خونه .ولی اول باید خوب بشی . سعی میکنم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم مرد به من گفته ساکت باشم تا من رو ببرخونه . کورمال کورمال جلو میام . -اینجا تاریکه -نه تاریک نیست . -من من هیچی نمیبینم به خاطر اینه که چشمهات بسته است دستی رو پلک هام میکشم اره بسته است. میخوام بازشون کنم .که دستهایی مانعم میشه . -ولم کن چشمهام جایی رو نمیبینه -اروم باش چشمهات خوب میشن فقط باید استراحت کنی . -ولم کن میخوام بازشون کنم . -این کارو نکن .به من گوش بده ایرن خواهش میکنم گوش کن . اروم میشم وسعی میکنم گوش بدم .اخه مرد من رو میشناسه .اسمم رو صدا کرده . -تو تو کی هستی .؟ -مسیح -مسیح ؟تو تو عیسی مسیح هستی ؟ صداش تن خنده به خودش میگیره -نه اسمم مسیحه زیر لب اسمش رو زمزمه میکنم -مسیح .؟؟؟من رو میشناسی ؟ -اره . -از کجا .؟چرا من تو رو نمیشناسم ؟ -به مرور میشناسی .ولی اول باید استراحت کنی .سرت درد نمیکنه ؟ -میخوام چشمهام رو بازکنی . -نمیشه تازه از اطاق عمل بیرون اومدی .باید یه چند وقتی صبر کنی . -تو کی هستی .؟ -یه بندهءخدا . -من رو از کجا پیداکردی ؟ -از تو بیابون . -تو نجاتم دادی .؟ -خدا نجاتت داد میخوام از جام ت بخورم ولی ناله ام به هوا میره . -تنم درد میکنه . -عجیب نیست دو تا از دنده هات شکسته وخونریزی داخلی داشتی . - تو ازکجا میدونی .؟ -من همه چیز رو میدونم .پس بهتره اینقدر سوال نکنی واستراحت کنی

دراز میکشم ولی به محض اینکه دستهای مسیح ازم دور میشه ترس دوباره به قلبم پمپاژ میشه-میخوای منو تنها بذاری .؟ سرانگشتهایی انگشتم رو لمس میکنه -من اینجام ایرن .تو راحت بخواب دیگه نمیذارم صدمه ببینی .این رو بهت قول میدم نمیدونم تو سر پنجه های مسیح چه نیرویی وجود داره ولی درون پر تلاطمم اروم وساکن میشه دستی به گونه ام میکشم همه جای صورتم باند پیچی شده تمام مشت ولگد های اقا تو ذهنم جون میگیره سردم میشه ولرز میکنم -سردته .؟ -سردمه پتوی دوم رو میندازه روم دستش رو روی دستم میذاره . -چقدر دستهات گرمه مسیح . -نه تو خیلی سردی میخوای یه پتوی دیگه بیارم -نه م.مسیح . -بله . -من رو ازاینجا ببر اقا بفهمه زنده ام .من رو میکشه . -اقا ؟منظورت از اقا کیه ؟ -منصور .منصور خان .منو ببر مسیح . -نگران نباش جات امنه .هیچکس هیچ کاری باهات نداره . دندونهام باشدت بهم میخوره . -ولی اون پیدام میکنه تو رو هم پیدا میکنه وهر دومون رو سلاخی میکنه .منو از این جا ببر. -اروم باش ایرن من مراقبتم تو فقط استراحت کن .استرس برای چشمهات خوب نیست ممکنه نتیجهءعمل رو به تعویق بندازه . کم کم داره گرمم میشه .پتوی اول رو کنار میزنم -چی شده .؟ -گرمه .گر .چرا اینقدر هوا گرمه .؟ انگار بغل بخاری نشستم

             به.        نام.         تاری.       

   داستان.   کوتاه.   داستان کوتاه  بداعه نویسی بی ویرایش بی پیرنگ


     امروز سه شنبه ست.   و من هم توضیح واضحات مینویسم، یعنی به نحوی شرح حالم رو نقل میکنم.    


    عالم. رویا. یا. بیداری؟!.   خواب آشفته! یا جنون تنهایی؟. 

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ی ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

  1. زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  .        کابوس! 

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

                              بی پولی آمد.             فقر. تنگ دستی 

بی همدمی آمد 

                                           بی برنامه گی و الافی آمد.    انزواء.    مطرود روزگار.  . 

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

کش مکشهای درونی .     خوددرگیری!.   دو دلی. شک . 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت     تقدیر ؟      یا بلکه. تصمیم ؟ 

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.   ترمزززززز.  و.  تصادفی.  مهیب.  

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت  نور. 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

 

      k


سالی که نت ، چهار فصلش را از چین بیاوریم 

صُفرهء زیرین تا به هفت سین دیرین را از چین بیاوریم 

زشت است اینکه گیرهء سر از چین بیاوریم

کبریت های بی خطر از چین بیاوریم

کِشت و زراعت کفر است، برنج از چین بیاوریم

خشت خشتِ هر دیوار و عمارت ، از چین بیاوریم

ماهواره حرام ، نصاب کافر و شغلش جرم است 

دیش و ال ان بی تا به رسیور را از چین بیاوریم

کل مایحتاج ، خروارها خواروبار تا میوه و تره بار  

از شیر مرغ تا زهره مار، همگی را از چین بیاوریم

از قبله نما ، تا به مُهر و تسبیح ، حتی سجاده از چین بیاوریم 

از سوار ،تا سوارکار ، از رکاب. تا زین را از چین بیاوریم 

از نرم افزار روح تا سخت افزار دین ، همگی از چین بیاوریم 

کتاب آموزش زبان فارسی ، از چین بیاوریم 

از پارازیت های پر اثر ، از سرطان های زودگذر، 

از شیر خشک ، و پستنک ،از موشک تا به پوشک 

جملگی از چین بیاوریم

از قرص های الکی ، از چسب زخم های نمکی ، از چین بیاوریم

از لاستیک نامرغوب ، تا به جنس تقلبی خوب ، از چین بیاوریم 

 

آورده ایم هرچه شما فکر می کنید

چیزی نمانده شعر ، تَر از چین بیاوریم

هرچند توی کشور ایران زیاد هست

ما می رویم گورخر از چین بیاوریم

آورده ایم ما نمک از ساحل غنا

پس واجب است نیشکر از چین بیاوریم

هی نیش می زنند و عسل هم نمی دهند

زنبورهای کارگر از چین بیاوریم

حالا که خشگلان همه رقاص گشته اند

صد واجب است شافنر از چین بیاوریم

خشکیده است پس بدهیدش به روسیه

دریای خشگل خزر از چین بیاوریم

تا اینکه جمعیت دو برابر شود سریع

باید که دختر و پسر از چین بیاوریم

حالا که نیست کار بزان پای کوفتن

ما می رویم گاو نر از چین بیاوریم

یک روز اگر که مردم ایران غنی شوند

باید گدا و در به در از چین بیاوریم

گویند سرّ عشق نگویید و نشنوید

ما می رویم لال و کر از چین بیاوریم

شاعرش را هم از چین آورده ایم

با نماز با خدا ، اهل دین ، اسمشم شین 

با عرض معذرت از چینیان

 شین براری صیقلانی. 


بقلم شهروز   براری           

( ‌ مهربانو، پیردختری ساکن باغ توسکا)

   

 

__آنسوی محلهِ‌ی ضَرب ، در عبور از مسیری سنگفرش شده و خلوت به درخت کهنسالی میرسیم  ه در سکوت مطلق ، به زیبایی با تنه‌ی قطورش به دیواری بلند تکیه داده، و چند قدم بالاتر زنی سالخورده و خوش برخورد ،دبّه ای خالی در دست دارد و در انتهای صف چهار نفره ای ایستاده تا چهار پله پایین‌تر از چشمه آب بردارد.  آبی‌ زُلال از دِل زمین میجوشَد ، و سمت رودخانه ی زر ، جاری میشود ، در بین مسیر کوتاهَش حوضچه‌ای‌کوچک و قدیمی‌ست که با پلکانی به سطح گذر ، و سنگ فرش میرسد. اهالی محل عادت به آشامیدن آب زلال این چشمه دارند و  همواره برای برداشتن آب از چشمه ، به پای حوضچه می‌آیند. رو در روی چشمه‌ ، سوی دیگر گذر ، درب کوچکی ست ، که پیچک های درخت رَز (غوره) برویش همچون چتری سایه افکنده. شاخه‌های چسبنده‌ی رَز ، در امتداد دیوار ادامه یافته ، این درب کوچک برخلاف تمام درب‌های بسته‌ی این دیار ، همیشه باز است . حتی در سیاهی و ظلمت شبهای مبهم و بلند زمستان ، درب این ملک بروی هر آشنا و غریبه ای باز است. بالای درب کتیبه‌ی کوچکی از جنس سنگ فیروزه در بطن دیوار جای گرفته. با عبور از زیر کتیبه و درب ، وارد باغی پر از درخت میشویم. در عین گوناگونی و تنوع درختان درون باغ ، یک نوع خاص از درخت ، بیش از دیگران بچشم  میاید. وآن درخت توسکا است. چند قدمی داخلتر، سمت راست در امتداد دیوار عرضی باغ، چهار ایوان با ستون های چوبی ، کنار یکدیگر  قرار گرفته است و هر ایوان به یک اتاق متصل شده که به لطف سخاوت صاحب ملک ، به افراد خاص و کم درآمد ، با مبلغی پایین اجاره داده میشود. همواره سه اتاق از چهار اتاق مستاجر دارد  و آن یک که خالیست ، باغ توسکا دربش(درب کوچک ورودی باغ) باز و باغ همواره عطرآگین و آب و جارو شده‌ست. این سه مستاجر روزگارشان را با مشقت و دشواری سپری میکنند اما انسانهای کوچک و درمانده‌ای نیستند و هرکدام ، شخصیت متفاوت و سرگذشت منحصربفرد خود را دارند و از جبر روزگار و یاکه از سر تقدیر ، با یکدیگر همسایه و همخانه شده اند . درختان توسکا در، دوطرف مسیری باریک در وسط باغ ، به خط ایستاده اند و مسیر باریک به انتهای باغ و ملک کوچکی میرسد.ابتدای مسیر سنگفرش یک میز گرد سنگی و چند نیمکت بچشم میخورد.در انتهای باغ  سرایدار پیر و مریض با پیردخترش‌ مهری (مهربانو) تنها ساکنینِ خانه‌ی چوبی ته باغ توسکا هستند. پیرمرد سرایدار دچار سلفه های ، پرتکرار و همیشگی‌ست ، که گویای احوال ناخوشش است. دخترش مهربانو برایش ،یک لیوان آب می آورد و پشت قرصهایش را یک یه یک برایش میخواند. مادر مهربانو ، فوت شده و او پا به چهل و پنج سالگی گذاشته ، اما مجرد مانده . گاهی در افکارش ، همچون دختری نوجوان و چهارده ساله ، پر از ذوق و انرژی‌ست اما او محدود ترین دختر این شهر است. او زخم خورده‌ی افکار افراطی و سختگیرانه‌ی پدرش است و از نظر پدری تندرو با تعصباتی  غلط و افکاری مسموم ، به جرم دختر بودن،  او محکوم به انزواست ، او تمام عمرش را قربانی محدودیتهای شدید و تعصبات خشک پدر شده. او حتی به اعتراض نسبت به شرایطش فکر هم نکرده. در عوض ، تشنه‌ی کوچکترین روزنه و یافتنِ  فرصتهای موجود در  لابه لای روزمرگی هاست. ابروهای پیوسته و زیبایش چشمان درشت و نافضش ، مژه‌های بلند و سیاهش ، هرگز رنگ و لعابِ لوازم آرایشی را ندیده است ، ریز نقش و لاغر اندام با قدی متوسط است. و به هیچ وجه شبیه هم سن و سالانش نیست. او شخصیتی بی نهایت متفاوت و خاص دارد ، او سن حقیقی اش را پشت چهره‌ی کودکانه و شیرینش پنهان کرده و چهره ای بی آرایش دارد . مهری که معمولا مهربانو خطابش میکنند ٬ دارای چشمانی سحرآمیز و متمایز از تمامی افراد ساکن این شهر است. زیرا نگاهی که از چشمانش برمیتابد  ٬ تا روح و روان و احساس هرکس رخنه میکند . گویی که از لطف پروردگار ٬ به قلب رئوفش نعمتی عجیب و ناشناخته بخشیده شده . او از خیره شدن به چشمان دیگران واهمه و باکی ندارد ٬ گویی که از عمق تاثیر نگاهش بر مخاطبش باخبر است. مهربانو چهره‌ای ریزنقش و شیرین دارد که در عین سادگی و بی آلایشی ٬ جذاب و خواستنی به چشم عموم مردم می‌اید. او از اینکه خودش را نزد خانم های ساکن باغ که اکثرا از وی مسن‌ترند  شیرین کرده و در قلبشان جای بگیرد لذت میبرد . زیرا در طول زندگیش بارها و بارها شنیده که با یک برخورد کوتاه و معاشرت ساده و ابتدایی ٬ چگونه بی‌حد و نصاب در قلب اطرافیان جایی تصائب کرده و همگان از پیر و جوان به وی ابراز علاقه و ارادتی بی‌ریاح و پاک نموده‌اند.، رفتارش به هیچ وجه با چهره اش هم خوانی ندارد و گاه بسیار ، تودار ، درونگرا ، تنها ، افسرده ، و دارای مشکلات شدید روحی‌ست. او هیچ ذهنیتی از معاشرت با جنس مخالف ندارد . و هرگز هم خواهان برقراری چنین رابطه و معاشرتی نبوده. او بسیار بی‌تجربه و بی میل است نسبت به ازدواج .  و تصورش از جنس مذکر ٬ تصویری خشن و بی‌عاطفه است. چیزی همانند پدرش .  او همواره درگیر صدا و نَجوای احساس درونی خویش است. گویی از فرط تنهایی در طی سالیان بسیار ، با ندای درونی خود ، دوست و همراه شده ، او چند مدتی‌  از جبر بیماری عصبی اش ، قادر به راه رفتن نبوده و در نهایت به لطف یکی از مستاجرین باغ ، توان راه رفتنش را بدست آورده و پس از معالجه ، به تجویز ،پزشک مم به پیاده‌روی روزانه شده. در نهایت امر پدرش هر غروب راس ساعت هفت به او اجازه‌ی خروج از باغ و پیاده روی یک ساعته ای را داد.  برای مهربانو ، این یک ساعت ، حکم فرصتی طلایی را دارد که بتواند از قید و بندهای دستوپاگیر رهایی یابد. از فرط چنین گشایشی در روزگارش ، شور وشوقی بی حد و نصاب وجودش را فراگرفته ،    این خوشحالی و نشاط به وضوح در رفتارش قابل مشاهده اشت. زیرا نمیتواند این حجم بی حدو نصاب شوق وشعف را در احساسش پنهان کند . او در طی این روزهایی که پیاده‌روی میکند همچون گذشته‌های دور، لبریز از کودکانه‌هایی بی‌ریاح‌ست . او بدلیل نبود تعادل در رفتارش، پس از سالها افسردگی ، خانه‌نشینی و انزوا ، حال بیش از حد سرخوش است. چنان کودک‌درونش را بیدار و فعال نموده که باورش برای همگان سخت است ، شهلاخانم که ساکن اولین اتاقک ابتدای باغ و قدیمی‌ترین مستاجر باغ توسکاست از اینکه به یکباره اینچنین حال و روز مهربانو تغییر کرده متعجب و شوکه است . این روزها ، شهلا که پشت میز‌کار خیاطی مشغول کار است ، هرغروب از بالای عینکش شاهد آمدن مهربانوست که شاد و خُرّم ، از خانه‌ی سرایداریِ ته باغ  خارج شده و همچون دختربچه‌ای خردسال و بی‌غم با قدمهایی چُست و چابُک ، له‌له کنان طول سنگ فرش باغ را پیش میاید . و بی‌توجه به نگاه شهلا از باغ خارج میشود . هربار پس از دقایقی و بعد از پایان پیاده روی، با حالتی متفاوت و خسته ، وارد باغ شده و با قدمهایی بی‌رَمَق ، و دلسردانه سوی خانه‌ی سرایداری انتهای باغ میرود . و این موضوع هرروزه درتکرار است.  عده ای میگویند که مهربانو ، خُل و شیرین عقل است،زیرا بی‌وقفه درحال زمزمه کردنِ آوازهایی بی سر و ته، و کودکانه‌ست. او با چنان شوق و شعفی این آوازهای بچه‌گانه را میخواند که گویی هنوز دختربچه‌ای شش ساله ا‌ست. همانند کودکی که در یک سوءتفاهم با ظاهری بزرگسال بچشم می‌آید‌ .  اما اگر که هر شخصی او را بشناسد و یا از روزگارش باخبر باشد ، براحتی درمیابد که او دیوانه و یا شیرین عقل نیست، زیرا درک   تمام رفتار و کردارهای عجیب مهری، برایش راحت و قابل پذیرش میشود . او تنهاست و بیش از حد  بی ریاح.  دو سالی از آغاز این پیاده‌روی های بظاهر ساده و درمانی گذشته و پدرش از حقیقت پشت پرده بیخبر است. مهربانو سراپا عاشق و شیفته‌ی پسری خوش‌بَرو رو و بلندقامت بنام شهریار شده و به عشق دیدنش هرروز راس ساعت عشق(هفت) ,نبش کوچه‌ی اصرار ، چشم انتظار ایستاده . و با پیشرفتی لاکپشت وار و نامحسوس ، توانسته توجه‌ی شهریار را جلب کند ،و تنها اتفاق پررنگ در شش ماه ابتدایی    _چند سلام و لبخند ساده بوده که بینشان رد و بدل گشته. اما برای مهربانویی که شش ماه با نگاههای برق‌دار و چشمان درشتش ، خیره به بازوی کوچه ایستاده و از دور،  آمدن شهریار را تماشاگر شده، پیشرفت چشمگیری محسوب نمیشود. مهری دیگر تاب و توان انتظاری بیش از این را ندارد. اما او هرگز ، به دو طرفه بودن این احساس فکر نکرده. و حتی یکبار هم به بی میلی و عدم تمایل شهریار ، شک نبرده. و اسیر رویای درونش شده و دنیایی رنگی و شیرین برای خود در کنج خیالش ساخته. او در تارپود وجودش رویایی بینظیر ،با عشق به پسری غریبه بافته.  مهربانو ، در دنیای جدیدش حقیقتهایی را فراموش کرده و تفاوتهای چشمگیری را از قلم انداخته. او بی توجه به ، گذر زمان است ،  وی در زمان نوجوانی جای مانده. و هرگز فرصت تجربه‌ی روابط احساسی را در زمان مناسبش را بدست نیاورده. او بسیار خوش قلب و ساده است اما در عین  سادگی و تنهایی ، اسیر تب تند عشقی آسمانی و افسانه ای شده . تنها خصلت منفی مهربانو زمانی خودنمایی میکند که وی نتواند به خواسته و هدفش برسد، زیرا از کودکی آموخته که برای به دست آوردن و رسیدن به هدفی پاک ، میتوان از هر روش و شیوه ای استفاده نمود. حال حتی اگر آن روش از اصول اخلاقی پیروی نکند و از چهارچوب تعریف شده‌ی مرام و مسلک خارج باشد. او با توجه به چنین اصولی ، همواره کارهایی خارج از معمول انجام میدهد ، کارهایی که در عُرف جامعه ، رایج و عادی محسوب نشده و برای دیگران ، تابو  و خط قرمز تعریف میشود  حال نیز با توجه به عشق تند وی و بی توجهی های شهریار ، او تصمیم به انجام کاری غیر معمول و دور از باور را دارد، و در غروب یک روز گرم تابستان ، راس ساعت تکرار،   کنار تیرچراغ برق ، نبش کوچه ی اصرار می ایستد و چشم به مسیر میدوزد ، و با کمی تاخیر شهریار از دور در قاب تصویر ظاهر میشود، و طبق عادت همیشگی  نگاهشان به یکدیگر دوخته و سلامی با لبخند گفته میشود، ولی اینبار مهربانو سنّت شکن خویش میشود و شهریار را فراخواند و میگوید؛ ♪سلام خوب هستید؟ ببخشید ممکنه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ اینجا نمیتونم صحبت کنم ، میترسم آقاجونم بیاد. ممکنه بریم توی این بن بست.!؟  (-®شهریار که شوکه شده بود با اضطراب و دست پاچگی ، خیره به چشمانش ماند و با لُکنَت زبانش گفت؛ ♪سـَ.سلام ، جـجاجانم بـب‍. بفرمایید)  ♪مهری؛ شما اسمتون چیه؟ اسمتون رو  میتونم بدونم؟   پسرک:  شـ شهـ شهریار هستم.   -®(مهری که سراپا استرس و خجالت وجودش را فراگرفته ، طبق عادت همیشگی در لحظات پر اضطراب ،  دستانش را قبل از حرف زدن و بیان کردن حرفش ، بروی قلبش میگزارد و این دست و آن دست میکند)  مهری: شمارو هرروز میبینم. انگار دانشجو هستید. خیلی باوقار و با شخصیت به نظر میرسید.  من خیلی تنهام . دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم. فقط حرف‌. من اهل هیچ پدرسوخته بازی‌‌ای نیستم. اصلا این حرفا چیه که دارم براتون میزنم!؟  والا چطور بگم؟!.  میترسم یهو اقاجونم بیاد. * مهری؛ آن روز در نهایت توانست پیشنهاد معاشرت سالم و ساده ای را مطرح کند و شهریار نیز که غرق در تفکر و تجسم اختلاف سنی خود و مهری شده بود ، همچون مجسمه ای خیره به سنگفرش ، ماتش برد . و سراپا غرق در اندیشه شد که رفاقت دختر خانمی  با این سن و سال زیاد با پسری بیست ساله ، چه مفهومی میتواند داشته باشد. ولی پس از طولانی شدن سکوتش و ندادن جواب ، مهربانو دلیلی برای ارایه‌ی این پیشنهاد مطرح کرد و تنها بودنش را دلیل برای تمایل به معاشرت با پسری روشنفکر و دانشجو ، عنوان کرد و با تی نه ، چند هندوانه نیز زیر بغل شهریار گذاشت و از شخصیت و تفاوت وی با تمام پسران محل ، سخن گفت. و اینکه اصلا از نگاه اول معلوم بود که وی دانشجو است. و از وقار و رفتار مردانه‌اش تعریف نمود. (اما شهریار ، عاشق هم دانشگاهی اش  نازنین است. و هیچ عشق و احساسی به مهربانو ندارد) در لحظه ی آخر برای فرار از ، نه ، گفتن به پیشنهاد مهری ، تصمیم گرفت که از وی فرصتی برای تصمیم‌گیری بخواهد، ولی در نگاه پرخواهش و معصوم مهری، اوج سادگی و بی‌ریاحی را میبیند. و باتوجه به اصرار ، و سماجت مهری ، در رودروایسی گیر کرده و در تصمیمی ناگهانی و احساسی جواب مثبت میدهد. و قرارهای هر روزه‌ی آنان تبدیل به عمیق تر شدن احساس مهربانو به شهریار میشود، و با آشنایی بیشتر ، شهریار از عشق پنهانی مهری به خودش آگاه میشود . شهریار بدلیل مشکلش در تکلم و لُکنَت زبانی مادرزادی ، کم حرف و بیشتر شنونده‌ی سخنان کودکانه و بی ریاحی‌ست که مهری عنوان میکند . شهریار که شاعرپیشه‌‌ای جوان و اصولگراست ، همواره در تلاش برای حفظ فاصله‌ی مجاز و رعایت حد و حدود حریم قانونی و تعریف شده در یک معاشرت سالم و عقلانی‌ست.  شهریار كه هیچ احساس عاشقانه‌ و تمایلی نسبت به مهری در خود نمیبیند ، برای خالی نبودن ، عریضه هربار اشعاری عرفانی با خطی خوش برایش مینوشت ، اما در پستوی خیالش ، از وابستگی و احساس مهری آگاه بود و گهگاه با وجدانش دست به یقه و درگیر میشد. زیرا نه ، توان و شهامت ، قطع رابطه را داشت و نه ، به عاقبت این رابطه خوشبین بود. روزها یکی پس از دیگری میگذرند و یکسال میگذرد و کنجکاوی مهری ، سبب میشود که یک غروب بعد از اتمام قراری ساده و همیشگی ، به دور از چشمان شهریار و پنهانی ، اورا تعقیب نموده و در نهایت آدرس خانه‌اش را نیز در آنسوی محل ، و انتهای کوچه‌ی میهن ، پیدا کند. و برای رسیدن به شهریار و عمیق تر کردن این معاشرت ، روز بعد سرزده ، قبل از ساعت تکرار(۷) به خانه‌ی شهریار رفته و درب میزند، او با چهره‌ی متحیر و متعجب شهریار ، روبرو میشود که پس از باز کردن درب خانه ، و مشاهده‌ی مهری ، جا خورده و واژه ها از زبان لُکنت دارش متواری شده و مانند مجسمه‌ای خشکش زده. مهری ابتدا از تنها بودن شهریار مطمئن میشود و سپس با پررویی اجازه‌ی ورود میگیرد و بروی نیمکت چوبی که در حیاط خانه است مینشیند ، و به لحن شوخ طبعانه ای تقاضای دو فنجان چای عاشقانه میکند. شهریار از مشاهده ی چنین شهامت و ریسکی که مهری انجام داده ، بیش از پیش نگران آینده‌ی این رابطه میشود. توجه‌ی مهری به کاغذهای روی میز چوبی می‌افتد که با خط خوش شهریار و اشعاری عاشقانه ، خودنمایی میکند، و سپس چشمش به روان‌نویس و خودنویس ، زیبا و شیکی می افتد که ، نامزد شهریار برایش هدیه گرفته بود. و در رفتاری غیر عادی ، از شهریار تقاضا میکند تا خودنویس و روان‌نویس را به او بدهد ، و اینبار نیز ، شهریار با مشکلی همیشگی روبرو شده و از گفتن ، جواب منفی ، پرهیز میکند.  مهری که از غیرمعمول بودن و عجیب بودن رفتارش آگاه است ، طوری وانمود میکند که خیلی بی ریاح و بی منظور به آنجا آمده و در توجیح و توضیح اینکه آدرس شهریار را از کجا آورده به مشکل بر میخورد و، با کمی مکث و تفکر ، دروغی ناگهانی و فی البداعه به ذهنش میرسد ، و میگوید که پدرش از این رابطه آگاه شده و از تمایل شهریار به ازدواج با دخترش باخبر است و برای تحقیق نزد چندین دوست و آشنا رفته. و در نهایت از این رو ، توانسته آدرسشان را پیدا کند. شهریار که غرق سکوت و نگرانی ست ، خیره به سفیدی زلف مهری میشود و از جدی شدن و رسمی شدن یک مشکل جدید در روزگارش آگاه میشود. مهری چشمش به اشعار شاعرانه‌ی بروی کاغذ می افتد و تصور میکند که شهریار این اشعار را در وصف عشقش به او نوشته ، و بی حد و مرز ، خوشحال میشود و از شهریار برای چای ، و خودنویس و نامه‌ی عاشقانه تشکر میکند، و از سرجای خود بلند شده و کنار شهریار بروی نیمکت مینشیند . شهریار که رنگش همچون گچ دیوار پریده و هر لحظه نگران ورود مادرش به خانه است ، نگاهی به ساعت مچی خودش میکند. مهری با سرخوشی و از سر خوش باوری  ، خیال میکند که ، شهریار نگران زود گذشتن زمان است، و میگوید که خودش نیز همچون او ، دلش میخواهد که آن لحظات هرگز پایان نیابد. و دربرابر سکوتی که فضا را در اختیار گرفته ، میگوید که ، خجالتی بودن و کم حرف بودن شهریار را دوست دارد ، و در برداشتی غلط و شاعرانه ، ادعا میکند که تمام حرفهای ناگفته‌ی شهریار را از نگاه عاشقش میخواند. و خودش شروع به حرف زدن و روایت سرگذشت و خاطراتی از کودکی اش میکند. و در وصف باغی که درونش بزرگ شده٫ شروع به اغراق میکند ،و خودشان را مالک حقیقی باغ معرفی نموده و سرایدار بودنشان را پنهان میکند. او از درخت بزرگ گردویی که در کودکی از آن بالا میرفته٫ تعریف میکند و در ادامه میگوید؛ _♪ساکن اولین اتاق و ایوان ، که در ابتدای ورودی باغ است ، پیرزنی خوش اخلاق مهربان و خنده رو بنام شهلاست. او همواره گل لبخند بر چهره.ی شیرینش می شکوفد.  سالیان است كه سکوت غمگین این باغ ، با خنده‌های بلند و رسایش آشناست. آقاجونم میگفتش که بخاطر قد خیلی بلندی که داره ، در جوانی بهش میگفتن ؛ (شهلا‌بلنده)  اما خب فکر نکنم کسی جرأت کنه توی این مقطع از زندگیش که ، سن و سالی ازش گذشته ، باز به این لقب ، صداش کنن. مادرم اواخر عمرش یه بار بهم گفتش که چرا ، آقا جونم نمیزاشت ، مادرم با شهلا بلنده سلام علیک یا معاشرت کنه. چون شهلا در جوونی ، پایبند و معتقد به عرف جامعه نبودش . و خودشو از اسارت قید و بندهای دستوپاگیر رها کرده بود. و اونطوری زندگی میکرد که دلش میخواست. اون هرگز ازدواج نکردش. اما همیشه شاده و با کوچکترین حرفی ، صدای قهقهه‌ی خنده‌اش ، شلیک میشه و جَو خشک و عبوص باغ رو باطراوت میکنه.  من که بچه بودم شهلابلنده یه روز ابری ، به سفارش اکبربقالی ، اومد و ساکن اولین اتاق ایوان ، جلوی باغ شد. اون با یه چمدون کوچیک قرمز رنگ وارد باغ شد و من کنار مادرم ایستاده بودم و از ته باغ ، تصویر مه‌آلود و غمگینش رو به سختی میدیدم. مادرم تا که، متوجه شد مستاجر جدید و تازه وارد ، قراره شهلابلنده باشه ، با نگرانی دستمو گرفت و برد توی خونه ، درب هم بست. شبش چنان دعوایی با آقاجونم گرفت که من نظیرش رو هرگز ندیده بودم. اولین بار اونجا شنیدم که مادرم به اقاجون گفت ; (چشمم روشن مرد! غیرتت کجا رفته ، رفتی کی رو آوردی توی باغ؟ مگه عقل از سرت پریده؟ هیچ بفکر آبروی خودت هستی؟ میدونی دو فردای دیگه پشت سرت چه ها میگن؟ )  اقاجونم ولی خیلی مهربون و دلسوز بود . اون موقع فکر میکردم حق مه ، اما بعد سی سال ، تازه فهمیدم که اقاجونم چه کار بزرگی کرده بود .سی سال طول کشید تا به کمک گذشت زمان ، اونقدر شعور پیدا کنم که قادر به درکش بشم. (مامان من به پیغمبر میگفت ؛ پیغومبر) و اون شب به آقاجونم گفت ؛ آخه مَرد ، تو رفتی بین  صدوبیست وچهار هزار هزارپیغومبر، جرجیس رو انتخاب کردی!؟ یعنی آدم قحطی بود که این زنیکه‌ی هرزه رو آوردی و مستاجر کردی! اما من هرگز طی این سی سالی که شهلاخانم ، مستاجر باغمون بود ، ندیدم کسی بیاد بهش سر بزنه و یا حتی حالش رو بپرسه. و شهلا خانم وقتی من بخاطر اعصابم ، فلج و خونه‌نشین شده بودم ، بعد دو سال اومد و منو که دید ،و تا شنیدش که هیچ دکتری نتونسته مشکلم رو پیدا و درمان کنه،  رفت و یه دکتر تجربی آوردش بالای سرم ، مثل این آدمایی که شکستوبند هستند و ، درس پزشکی نخوندند ، اما بنا بر تجربه شون ، بیمارها رو درمان میکنند. و او طرف بعد دو ساعت فهمید که فلج شدن من ، ارتباطی با کمر یا نخاع نداره و از یک رگ گردنم هستش که من خونه نشین شدم ، و بعد کمی ماساژ ، یه رگ کبود و برجسته ، از پشت گردنم ظاهر شد و با یه فشار و کمی درد ، رگ به رگ شدنش رفع شد و من تونستم راه برم ، و بهم پیشنهاد داد که حتما برای درمان افسردگیم باید روزانه پیاده روی کنم. خدا حفظش کنه ، بخاطر رفاقتش با شهلا بلنده ، حتی پول هم نگرفت ازمون .-® (شهریار که حواسش به ساعت و گذر زمان است ، هیچ توجهی به حرفهای مهری ندارد ، اما خیره به او مانده و هراز چندگاهی لبخندی میزند و سری به مفهوم تایید تکان میدهد) مهری؛ اتاق ایوان دومی ، که خالیه ، ولی سومی ، یه خانم مطلقه هستش بنام اشرف خاله ، که با پسر بچه‌اش زندگی میکرد  ، و برای امرار معاش ، خیاطی میکرد. که پاررسال  یهو و یکشبه  گذاشت و بیخبر از باغ رفت.  و فقط با صابون خیاطی بروی یک تکه پارچه یه پیغام واسه شهلابلنده گذاشت. که طبق اون , چرخ  خیاطیش رو به شهلا بلنده بخشید و بعلاوه‌ی اینکه گربه‌ی حامله‌اش  رو هم به شهلا سپرد.   مستاجر بعدی هم که یه دختر شهرستانی هستش که دانشجو هست. ولی از نظر من خیلی مشکوکه ، آخه اصلا کیف و کتابش رو نمیبینم و درضمن کل تابستون رو هم میگفت که میره سر کلاس درس . ولی درسته که نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم . (شهریار با کمی تفکر و سردرگمی  ، منظور مهری را از چنین حرفی میپرسد) مهری: آخه مگه ، دانشگاه تابستونم بازه؟ شهریار با لوکنَت جواب میدهد؛ آ.آ.آرره چـ.ـر.چـرا بـ.ـا‌.بـاز نـ.نـباشه؟ خـُ.خ.خب تـ.تـرم ت ـت تابسـتـونی هم ـد.ـد.داریم. مهری:اه، جدی ، یعنی پس حتما تجدید آورده یا رفوزه شده که مجبور شده تابستونی هم بره سر کلاس درس. من فقط تا کلاس شش خوندم، آخه اقاجونم اجازه نمیداد و میگفت دختر نباید توی اون سن بره مکتب. تازه همون شش کلاس هم بخاطر اصرار مادرم گذاشتش تا برم سر کلاس درس. و یکبار هم توی مسیر برگشت به خونه ، منو تعقیب کرد و چون چادرم از سرم افتاده بود ، و هدبندم رو هم نزده بودم ، جلوم رو گرفت چنان منو زد که از خجالت جلوی همکلاسیهام آب شدم ، و دیگه نزاشت برم مدرسه. گاهی همکلاسیهام رو میبینم ولی از خجالت سلام نمیکنم  _شما از اینکه من دیفلوم (دیپلم) ندارم ، شوکه شدید؟ من خیلی دوست دارم که برم از این دوره‌های آموزش آرایشگری. آخه شش ماهه‌ به آدم دیفلوم فنی‌فرفری ، میدن. درضمن مدرکش هم بین المملی (بین المللی) هستش‌ . درست میگم شهریارخان؟  (اما شهریار ه‍یچ پاسخ و واکنشی نشان نمیداد و مات و مبهوت خیره به او مانده بود ، ؤ غرق در افکار و تجسم حرفهایی بود که شنیده بود. و تمام مدت، تنها تظاهر به گوش دادن میکرد ، اما پس از چند لحظه ، با طولانی شدن مکث و سکوت ، او متوجه‌ی چشم انتظاری مهری برای شنیدن پاسخش شد. و همزمان صدایی خانه‌ی همسایه آمد و شهریار برّاق و چابک از جایش مثل فنر ، بلند شد ، و با تعجب به دیوار حیاط خانه‌ی همسایه نگاه کرد. و با چهره ای برافروخته و نگران ، روبه مهری کرد و پرسید؛ ش‌ش‌شما هم ش‌ش‌شنیدید؟  مهری با خونسردی پاسخ داد؛ آره ، چطور مگه؟ چرا با شنیدن صدای ، اینطوری از جا بلند شدی؟  شهریار؛ ک‌ک‌کدوم د‌دختر ه‌همسایه؟  مهری؛ همین که الان صداش اومد و ما شنیدیم .  شهریار؛ این خ‌خ‌خونه‌ی ب‌بغلی م‌م‌مخروبه‌ست و،ولی غ‌غروبا کـ که م‍ میشه صـ صدای ی‍ یه دختر م‌میاد.  مهری؛ وای شهریار خان ، تورو خدا منو نترسونید، من خیلی از اینجور چیزا میترسم ، اخه من شنیدم الان ، و کاملا مشخص بودش که صدای بسته شدن درب از خونه‌ی همسایه اومد. انگار یكی درب رو بست و گفتش مادرژون ژون ژونی سلام. ، (مهری ، نگاهی به آسمان میکند و میگوید ، صدای پرستو ها میاد ، داره غروب میکنه خورشید . من دیگه باید برم . وگرنه آقاجونم ، نگران میشه. بابت این نامه های خوشگل و عاشقانه و این خودنویسی که بهم هدیه دادی متشکرم. (سپس با لحن مهربان و بی ریاحش به شهریار گفت؛ بابت چای هم ممنون، اما دفعه‌ی بعد خواستی چای واسه کسی بیاری ، حتما قند هم بیار.)   لحظه‌ی خداحافظی ، در چشم‌برهم زدنی ، مهرئ یک قدم سوی شهریار بازگشت و بوسه‌ای ، ناغافل از لب عشقش ربود و با عجله و شتاب از خانه‌ خارج شد. و در عمق کوچه ناپدید شد. شهریار ماند و یک کوله بار از تعجب ، و ناباوری. صدای صوتی آشنا به گوشش میرسد ، و داوود ، بهترین دوست و همکلاسش ، برای دیدن و درس خواندن پیشش آمده. اما سوی دیگر ماجرا مهری ، در مسیر برگشت به باغ توسکا، سرگرم خواندن نامه ای‌ست که از روی میز برداشته. و در خیال خامش ، میپندارد که نامه برای او نوشته شده ، و برای اولین بار میخواند که شهریار از عشق و علاقه برایش نوشته. مهری ذوق زده و شتابان میخواند جملات را ، یکی پس از دیگری.  متن نامه» 

نازنینم سلام . من و تو هستیم و بینمان فاصله _زودتر نمیگذرد این ثانیه های بی حوصله_همچنان باید بی قرار باشیم ، تا کی باید خیره به عکسهای هم باشیم!_ بیش از این انتظار مرا میسوزاند، _دلخوشی فرداست که تمام حسرتها و غمها را بر دلم میپوشاند_نازنینم تو  در این فاصله میسوزی و من از سوختنت خاکستر میشوم ، تو اشک میریزی و من در اشکهایت غرق میشوم _، تو نمی تابی و من در تاریکی محو میشوم ، -تو از انتظار خسته ای و من به انتظار آمدنت دست به دعا میشوم!- انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند- چرا نمیگذرد ، تا برسد آن روز- -در خواب میبینم تو را ،ستاره ها که می آیند ، نمیدانم، میدانند حال من و تو را– روزهایمان شبیه به هم است –، امشب نیز مثل دیشب است ،-امروز خیره به ساعت بودم ، دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم– دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه هایت است ،- امروز در فکر خواب دیشب بودم- به انتظارت مینشینم– ، انتظار هم پایان نیابد ، میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به تو ، در کنارت خیره شوم به خوشبختی– عزیزم این روزها دلم گرفته– دلم برایت تنگ شده–دلتنگ گرفتنت دستهای گرمت هستم–دلتنگ بوسیدن گونه هایت هستم–آنقدر دلتنگم که اینک آرزو دارم حتی یک لحظه نیز از راه دور تو را ببینم– عزیزم دلم گرفته ، دلتنگت هستم–کاش همیشه در کنارم بودی تا دلتنگی به سراغم نمی آمد–کاش همیشه در کنارت بودم تا هیچگاه دلم نمیگرفت –هیچگاه نفهمیدی چقدر به وجودت ، به آن آغوش مهربانت نیاز دارم– هیچگاه نفهمیدی چقدر تو را دوست دارم–کاش به سر میرسید ثانیه های دلتنگی–کاش اولین ثانیه در کنار تو بودن فرا میرسید و هیچگاه نیز به پایان نمیرسید–به یادت هست روز دیدارمان خیره به چشمانم شده بودی ، من هم غرق در چشمان نازنین تو بودم–اینک دلم برای چشمانت یک ذره شده ، تو هم دلت برایم تنگ شده؟هنوز مثل قبل مرا دوست داری؟ هنوز هرروز برای دیدنم لحظه شماری میکنی؟ هنوز وقتی در کنارم نیستی بیقراری میکنی؟ 

مهری که از خواندن چنین نامه‌ی عاشقانه ای به وجد آمده ، سراز پا نمیشناسد  و میپندارد که منظور از نازنینم , خودش بوده. او در مسیر بازگشت بخانه،  وارد سراشیبی تند گذر میشود ، دلش میخواهد این خبر را جار بزند. اما نمیتواند.  مهربانو چند درخت قبل از چشمه ی آب ، پشت بید کهن ، تکیه به افکارش میزند و از تجسم  چهره ی پدر ، ترس بسراغش می آید ، و نامه ها را پنهان کرده و وارد باغ میشود. -شهلاخانم را غمناک نشسته بر صندلی سنگی و گرد ، وسط باغ میبیند ، مهری سلام میگوید و کنارش مینشیند -مهری: شهلا خانم واآی بخدا حلال‌زاده‌ای ، چند دقیقه پیش ذکر خیرت بود. آخه امروز رفته بودم پیش دوستم . خیلی اصرار کرد تا برم داخل و ازم پذیرایی کنه ، اما من تمایلی نداشتم ، ولی دیگه دیدم خیلی خواهش تمنا میکنه ، دلم براش سوخت و نتونستم دلشو بشکنم ، و دعوتشو قبول کردم . االبته منتهای مراتب داخل خونه نشدم. یعنی شدم ولی بالا نرفتم. آخه طفلکی دوستم یه حیاط کوچکولو موچکولو داره خونه شون . و یه  نیمکت چوبی با میز هم داخل حیاط زیر سایبون دارند ، که آدمو یاد نیمکت مدرسه میندازه. خلاصه منم همونجا نشستم . و دوستم خیلی خوشحال شده بود از حضور من. و طفلکی یکمی هم هول شده بود . و رفت سریع دوتا لیوان چای آورد¡¡¡نـــــه !¡! ببخشید-لیوان نبودش، فنجان بود. ولی از اونجایی که خیلـــــی خیــــلی به من علاقه داره ، دستپاچه شده بودش و یادش رفت قندان رو بیاره. منم هیچی بهش نگفتم که یه وقت خجالت نخوره.  (مهری از سکوت و حالت چهره‌ی شهلا متوجه میشود که باز طبق معمول در حال پرحرفی‌ست. در مقابل شهلاخانم از آنجا که میداند مهری دختر تنهایی‌ست و مشکل اعصاب دارد) پس صبر پیشه میکند و برای اینکه تظاهر به گوش دادن کرده باشد ، در ادامه‌ی حرف مهری میپرسد: واا.چرا دستپاچه شده بود؟ مگه خودش دعوتت نکرده بود؟  مهری با منعو منع پاسخ میدهد؛ خودش دعوت کرده بود ، آخه خیلی عاشق و شیفته‌ی منه - آره خودش مدتها اصرار کرد تا من راضی شدم یه توک پا برم خونشون . تازه برام هدیه هم گرفتش. شهلاخانم (بالبخندی مصنوعی)؛ خوشحالم دوباره شاد و سرخوشی دخترجون.  قدر جوانیتو داشته باش که زود دیر میشه.  حالا چرا صحبت منو کردی؟ مگه دوستت منو میشناسه؟  مهری (با اشتیاق و نگاهی برقدار)؛ نه شمارو نمیشناسه ، ولی من بهش گفتم که شما باعث شدید تا من درمان بشم و دوباره راحت راه برم. +شهلا؛ خب حالا کی هستش این دخترخانم گل که شانس آشنایی باتو رو بدست آورده مهری خانم؟   مهری با محفوظ به حیایی و کمی خجالت؛ م‍ـ ، میخوام بگم ولی میترسم به آقاجونم بگید،  شهلا؛ قول میدم نگم ، نکنه دوستت پسره؟ ها؟ .  -مهری؛؛ دوستم که دختر نیست ، یه آقا پسر قدبلند چهارشونه ، سفید روشنه ، موهاش یکم بوره ، چشماش عسلیه . خودشم شاعره. تازه دانشجو هم هست. امروز کلی حرف زدم براش. جات خالی بود‌! نه! ببخش جات خالی نبود ، اما من به یادت بودم و ازت تعریف کردم. اما!. میدونید چیه؟ اون یکم، توی حرف زدن مشکل داره. البته فقط یکم ، یه کوچولو . بخاطر همین خجالت میکشه جلوم حرف بزنه و برام اکثرا حرفاشو مینویسه. خونه‌شون آخر کوچه‌ی میهن هستش. هییی چرا ادرسش رو لو دادم؟! ولی اصلیتشون برای محله‌ی ساغر هستند. البته فقط یه کوچولو لوکنَت داره ها، یه وقت فکر اشتباه نکنی که اصلا هیچی. نباید بهت میگفتم لوکنَت داره   +شهلا با کمی مکث و نگاهی متفکر میپرسد؛ نکنه عاشق شدی؟ حالا این اقا داماد خوشبخت ، چندسالش هست؟ شغلش چیه؟  چجوری باهاش آشنا شدی؟  _مهری ناگهان چشمش به خانه‌یشان در انتهای باغ و به پنجره‌ی اتاق پدرش می‌افتد . با ان پرده‌های سفید همیشگی. ناگه روح سردی بر وجودش مینشیند، و نگاهش یخ میبندد. و نگاه و چشمانش غمناک میشود و با آرامی میگوید؛ حالا بعدا براتون میگم. من باید برم خونه اقاجونم ، منتظره. خداحافظ. ( جبرروزگار ، تنهایی را به مهری تحمیل نموده و دلش همچون کودکی خردسال، کوچک و بی ریاح‌ست. او آنچیزی را روایت میکند که مورد پسند دلش باشد و تمام رویدادها را به نحوی به نفع خود تغییر میدهد‌ . تا بازیگر نقش اول ، در صحنه‌ی یکتای هنرمندی خویش باشد. او خودش را نقطه‌ی سقل دنیا میپندارد که  تمام افراد و مسایل به نحوی رویاگونه ، پیرامونش در حال چرخش هستند. شاید چنین بینشی ، کمی خودخواهانه باشد. ولی مهری با زُلف موهای سفیدش ، براستی مفهوم دختری میانسال است که سراپای وجودش متمایز از عموم دیگران و دارای کردار رفتار گفتار افکار و روحیاتی منحصربفرد است. که از وی چهره‌ای کاریزماتیک ساخته. مهری در کنج قلبش ، خوب میداند که نگاهی که از چشمان درشت و زیبایش برمیتابد ، نگاهی جادویی و سحرآمیز است ، که با لحظه ای خیره گشتن به چشم هر شخص دیگری ، این کاریزما و کشش ، تا مغزاستخوان فرد رخنه میکند. او با استفاده از همین سلاح مخفی ، توانسته با شهریار آشنا و دوست شود. اما غافل از اختلاف سنی مابینشان است.  و حال نیز در حرفهایش خوب میداند که نباید پرده از این راز بردارد و چیزی در مورد اختلاف سنی اش با شهریار بگوید. ))  شهلاخانم، با تعجب از رفتار مهری ، در دلش میگوید ؛ اینم آخر یه چیزیش میشه، بنده خدا اصلا تعادل  روحی روانی نداره.

 

                         ★داستان ششم★       

                                  (تقویم)

             

تقویم تشنه لب و  گرما زده از تابستانی پر عطش و آفتاب سوخته گذشت . .  آخرین روز بلند و طولانی تابستان  به طرز  شلوغ و آشفته ای سپری شد. در پایان روز و با غروب خورشید ، شهر از شدت خستگی و ازدحام مردم و هجوم ناباورانه ی تمامی دانش اموزان شهر ، همراه با اولیای خود به بازار ، دچار سرگیجه شد ،  سر هر چهار راه ، چراغهای راهنما ، فراموش کردند که سبز شوند.   سمت دیگر شهر ، ارتش برای خود جشن تولد گرفته بود و برخلاف روال شهر ، خیابانی اصلی را مسدود کرده بود ، کمی بالاتر ، گویی که شهر به صورت خود پودر  سفید کننده زده بود ، و ماشین ویژه‌ی حمل آرد ، وسط خیابانی اصلی ، چپ کرده بود ،  و کیسه های بزرگ آرد را به صورت شهر پاشیده بود ، و زیر تابش شدید آفتاب ، شهر تب کرده بود ، از شدت هرج مرج ، و ترافیک ،شهر احساس تشنج  میکرد.!

   ً۲۳:۵۹شهرداری   _سرانجام پس از یک روز شلوغ و پر ازدحام ، شهر خالی از هرج و مرج شد و عقربه ی پرتکرار و خستگی ناپذیره ساعت گرد شهرداری که بی وقفه در ثانیه ها قدم میزند   در آخرین  لحظات خود را ، کشان کشان به لحظه‌ی صفر برساند. اما ، عقربه ی کوتاه قد و چاقی که به آهستگی و با تنبلی همیشه در مسیر ساعت شمار  گام بر میدارد ، در حرکتی قراردادی و توافق شده به رسم هر تقویم ، یک ساعت پایانی را دوبار ، طی خواهد کرد و در نهایت صدای زنگ ساعت بزرگ شهر ، پایان یک روز دیگر و همچنین اتمام یک فصل از چهار فصل تقویم را اعلام کرد ، و این به مفهوم  رسیدن به روزی جدید در فصلی جدید از سال بود.  به رسم  ایام ،  تقویم ،  آن لحظه ، قرینه گشت ، و جلوی چشمان تقدیر دولا شد . و در همان لحظه بود که فصلی نو از تقویم ، به دروازه‌ی  شهر  رسید!. و سوار بر باد وحشی ، وارد شهر شد. و پس از عبوری شتابزده از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده‌ی شهر ، به میدان اصلی شهر رسید، و در قصه ای عجیب ،   تقدیر این شهر خیس و بارانی ، پیچیده شد به پاییزی جدید!

پاییز#

فصل ناخشنودی ها فرا رسیده بود. ابرهای سیاه برسر شهر خیمه زده بودند. آسمان اسیر بُغضی لَـجباز و کینه‌دوز شده بود. سکوت مبهمی شهر را فرا گرفت ، کمی بعد صدای پارس سگی ولگرد ، سکوت را جر داد ، سپس صدای جاروی کارگر پیر شهرداری که تن خیابان را نوازش میداد  با لباسی نارنجی رنگ ، که مسیر هر خیابانی را همچون کاغذی خطدار  ، از بالا به پایین خط به خط با نوک جاروی بلندش ،  مرور میکرد و پیش میرفت ،   گربه ای سیاه ، زیر چهار پایه ی پاسبان ، چرت میزند ، کمی بالاتر ، بعد از عبور از رودخانه‌ی زَر ، سمت پیچ و خم محله ی ضرب ، پسرکی شاعر مسلَک به اسم شهریار،  اول شب ، در فکر آن است که برای دیدار عاشقانه اش با مهربانو ، چه بپوشد ؟   او که چشمانش به آرامی سنگین شده ، با وجدانش دست به یقه میشود و در نجوای درونش ، خود را متهم و سرزنش میکند و با خود میگوید : که این مهربانو هم برایم دردسر شده ، اصلا از ابتدا نباید در رودروایسی و خجالت گیر میکردم و به پیشنهادش ، پاسخ آری میدادم ، زیرا اینطور ممکن است وابسته تر شود به من ، آنگاه اگر از او جدا شوم ، بی شک صدمه ی احساسی و روحی خواهد خورد ، و من سالهاست که با خود عهد کرده ام دل کسی را نشکنم ، زیرا به رسم نانوشته‌ی روزگار  عاقبتش ، دل خودم خواهد شکست   باز به قرار فردا و لباسی که میخواهد بپوشد فکر میکند ، و در افکار خود نهایتن به هیچ نتیجه ی خاص و مشخصی نمیرسد . زیرا سررشته ی افکار از دستانش ول شده و به آرامی در دریایی آرام از جنس خواب ، غوطه‌ور و شناور شده است.  او در حالتی مابین خواب و بیداری به این نتیجه میرسد که ،( مهربانو هم دقیقا همچون فصل پاییز میماند ، زیرا که آدم نمیداند چه باید بپوشد). پسرک در میان سردرگمی هایش به خواب میرود!   در آنسوی دیوار اتاق، در خانه‌ای قدیمی و غمناک و نیمه مخروبه‌ی همسایه ، نیلیا با چشمانی معصوم و نگاهی نافض و با قلبی که بتازگی ، از عشق پر طپش گشته همراه بزرگش زندگی میکند.  پشت قاب پنجره ای چوبی و ترَک خورده ، دست دخترک از خواب بیرون مانده ، پس ناگزیر بیدار میشود . و رو به تخت قدیمی مادربزرگ چشمانش را روی هم میگذارد و در دلش چشم انتظار ، خواب میماند ، تا سبک بال و آرام خود را به دستان خواب بسپارد ، اما انتظارش طولانی میشود  و هر چند لحظه یکبار، با عبور باد و سرکش از آن کوچه ، خزان با دستان سرد باد ، به پنجره ی چوبی میکوبد و رسیدن خود را در تقویم به همگان اعلام میکند .   صدای ، زوزه ی باد وحشی از پشت قاب چوبی پنجره ، به گوش دخترک ، همچون صدای آشنای سوت معشوقش میرسد ، و در افکار خودش شروع به بافتن رویا میکند ، و   در تجسمی خیالی ؛  صدای زوزه ی باد سرکش را ، تعبیر پیغامی از سوی معشوقش میشمارد و در توجیح آن ، میپندارد که باد سرد پاییزی که بر پنجره ی اطاق میکوبد ، ابتدای امر ، در مسیرش از آنسوی گذر و از پشت پنجره ی معشوقش داوود  گذشته و اکنون ، در ادامه ی راه ، زوزه کشان به پنجره ی انها میکوبد تا پیامی از عشق را به قلب عاشقش برساند.   آنگاه ، صدای کودک درونش را خاموش میکند  از افکار کودکانه اش ، بیزار میشود و به تشابه میان خود و خزان فکر میکند ، و در دلش لبخندی محو مینشیند و میگوید؛ پاییز ، تعبیر خودم است .  پاییز منم که دستم به محبوبم نمیرسد.  شب و روز میبارم ،  دخترک ، نفسی عمیق میکشد و عطری شیرین را حس میکند ، و به خیالش ، عطر پاییز است که پیچیده در فضای اتاق.  نیلیا سرمست از عطر عاشقانه هایش به خواب میرود. 

راوی: ((بی خبر از اینکه عطر شیرین عشق را به قرص  نفتالین بدهکار است که زیر تخت مادربزرگش بود)) 

 

★داستان هفتم★

(باغ هلو)

 

_(خانم فرخ‌لقا‌ دیبا ٬٫ پیرزن تنهای ساکن باغ هلو و خدمتکار جدیدش بنام هاجــر)

نیلیا بخواب تکیه میزند . شهریار به احساس دوگانه‌اش نسبت به مهربانو فکر میکند . شوکت خانم برای شام پسرش را میخواند.  پنجره‌ی چوبی از وزش باد باز میشود و عطر توتون پیپ اقای اسدی به مشام نیلیا خوش مینشیند. در انحنای پیچ و خم محله‌ی ضرب ٬ کمی بالاتر از کوچه‌ی میهن به درختان هلو میرسیم .بین درختان هلوی باغ  ، پیرزنی ثروتمند به اسم فرخ لقا دیبا،  بهمراهه ، مونس و همدمش، هاجر ، به سیاهی شب ، چشم دوخته است.

هاجر!

هاجر از روستاهای اطرافِ رودخانه‌ی آرام و با وقارِ ’لَنگ‘ به این شهر هجرت کرده . توسط آشنایی دور ، به خانم دیبا (پیرزن مالک باغ هلو) معرفی شده، تا بعنوان خدمتکار  و مونس او ، کنارش بماند . بلکه شاید در سایه‌ی آسایشی نصفی باشد. او تمام زندگی اش را یک شبه ‍ِ از دست داده و تن به جبر تقدیر سپرده ،  خانم فرخ لقا از او، درمورد خانواده اش میپرسد ، هاجر اما،! تنهای تنهاست . هاجر رو در روی خانم ایستاده و پیراهن بلندی به تن دارد. بااضطراب ‌انگشتان اشاره اش را در هم قفل کرده و خیره به فرش ، زیر پایش با بغض از شب حادثه میگوید؛ که نیمه شب ، تمام دنیایش ، درون شعله های سرکش آتش سوخته و دود شده.  خانم دیبا با فخر بروی صندلی چوبی خود نشسته و دستانش را به عصایش ستون کرده و نگاهی عاقل اندر صفی به هاجر دوخته.  و با صدایی رسا و خشدار ، میپرسد ؛ مگر غیر از چند تا مرغ و خروس و اردک ، چه چیز دیگری هم داشتی که اکنون این چنین غمزده و ناامیدی?!  هاجر از اشک، صورتش خیس و بینی اش به چکه افتاد ، آب بینی اش را بالا کشید و سرش را غمناک بلند كرد، نگاهش از کنار صورت خانم دیبا ، عبور کرد چند قدم دورتر پشت سر او به رقص شعله های اتش درون شومینه دوخته شد. و مات و مبهوت به رقص شعله خیره ماند. هاجر غرق شد در افکار. و از سوال خانم دیبا  پریشان گشت.  او که پس از یک هفته ، اولین بار است که با خانم ، همکلام شده ، از نوع اخلاق و رفتار خانم ، بی نهایت رنجیده خاطر و آزرده حال ، میشود . و برای اولین بار به درستیه این هجرت ، شک میکند .  و در دلش میگوید ؛ پیرزنیکه خرفت ، همچون اشراف زاده ها ، رفتار میکنه‌آ . به خیالش ارباب شده‌آ و من رعیتش هستم‌آ . توف به این تقدیر . همش تقصیره مادر مشت کریمه‌آ . اصلا چرا به حرفاش گوش کردم‌آ،، دیوار کوتاه تر از من پیدا نمیکردش‌آ ای هاجر ابله ، دیدی‌آ! دیدی؟ دیدی بازم با پنبه سرتو بریدن‌آ! همش چوبه سادگی خودمو میخورم‌آ، اما باز از یه سوراخ هزار هزار نیش میخورم‌آ ولی عبرت نمیگیرم‌آ .این مادر مشت کریم چقدر زود با چهارتا حرفـ ، خامم کردش‌آ ،و بهم یه مشت امید و وعده وعید پوشالی و  واهی فروختش‌آ!  هی ، مادرجاااان روحت شاد باشه‌آ. که همیشه میگوفتی‌آ که این مادر مشت کریم‌آ از اولش که با یدالله خان ازدووج کردش‌آ ، و وارد روستای ما شدش‌آ ، همه چیز رو برهم زد ‌.انگار درد بی درمان وارد روستا شده باشه. حالا هم که قوربانش برم منو آورده دست چه کسی سپرده‌آااا. این زنیکه خودش بلای آسمانیه‌آ، بعدش مادرمشت کریمو باش. که منو به این مار دوسر سپرده. انگاری که از چاله بیفتم‌آ توی چاه.  اوف اوف اوف نیگاش کن‌، چه ژست علی گارسونی‌ای گرفته‌آ. پیرزنیکه‌ی شارلاتان ،ثروتش رو به رخم میکشه‌آ.  منو تعریق میکنه‌آ! نه! بازم اشتباه گفتم‌آ. منو تعقیق میکنه‌ا؟ نه! تاکید؟ تمکین؟ اینم نبودا. تمدید؟ تمجیدا! تردیدا؟ نه. تبلیغ؟ ترجیع؟ تنظیم؟نه. تحریم؟ تقدیم؟ ترغیب! نه.  . فکر کنم تحقیق یا تحقیر درست‌تر تر باشه.  ، مثل مار  خوش خطو خاله . اما خب اخه منم که چاره‌ای نداشتم . کوجا میرفتم‌آ؟ ناچار بودم‌آ. هیچکی بهم حتی محل نمیکرد. نمیتونستم دستمو جلوی هر کسو ناکسی دراز کنما که! باشه! ایراد نداره‌آ! اینم میگزره. من دلم پاکه. خدا خودش بهم رحم میکنه‌آ (غمی بی انتها از بُغض در گلویش ، از اشک و آب بینی‌اش رُخ می‌نماید)  _میدونم‌آ امید منو ناامید نمیکنه‌آ. به مو میرسونه‌آ ، اما پاره نمیکنه. اما خب خودمم باید مراقب باشم. تا از چاله به چاه نیفتم‌آ، که هیچکی برام فکر چاره نمیکنه. --®صدای سلفه‌ی خانم ، بند افکار هاجر را پاره میکند . و نگاهش را از اتش به لیوان خالی از اب میدوزد . درهمین حال، فرخ‌لقا در افکار خویش غرق میشود؛به این فکر میکند که»

ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ باغ به خواب فرو میرود ، و چه بی دغدغه میخوابد.  زیرا باغ  به بهار ، و وزیدن نسیم خوش ، و دوباره جوانه زدن ، ایمان دارد.  و _ﮔﻮﯾﯽ ﻋﻤﺮﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ اش ﺩﺭ تماشای منظره‌ ای چهارفصل از نمای ﺍﯾن بالکن، رو به ﺑﺎﻍ،  ﮔﺬﺷﺘﻪ است.  و او چه زود از کودکی به پیری رسید.  ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﯿﺮﯾﻦ ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻧش ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ. _اوست ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ _اوست ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﭘﺮ ﺯ ﻧﻘﺸﻬﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ_ ﺁﺭﺯﻭﯾش اکنون ، پرواز است _خسته است  از خستگی ه‍ایش ، شروع به دلنوشتن میکند ←:_ من بواسطه‌ی تجربه دریافته ام ، که جسم و این تن ، همچون برگ زردی‌ست که محکوم خزان ، و از اصل جدا خواهد شد ، ناگاه به رسم ایام ،  به نسیمی غمناک ،  از اوج به زمین سرد خواهد افتاد. _ همان برگ زردی که زمانی سبز بود و طراوت خویش را از ریشه ای در خاک داشت . در نهایت با دستان طبیعت به خاک خواهد شد  -اما این ، منه ، در من، چیزی فراتر یک شاخه و چند برگ است.  درختی بی برگ ، همچون جسمی غرق در دریای عمیق خواب ، افسرده و بی جان است. _درپس خزان زندگی- تنها یک روح - فارغ از کالبد ، سبک بال٫ اسوده خاطر و مشتاق پرواز باقی خواهد ماند . بی شک  بسوی نور خواهد رفت- اکنون من همچون این باغم ، رو به خزان. من این روزها ، برگ برگ فرو میریزم .اگرچه اکنون با عصای خود ، لنگ لنگــــان پیش میروم اما خوب به یاد می اورم که در جوانی ، دست به رویا ،از پس روزها گذر میکردم. و سوار بر ابر ارزوهایم میشدم.همواره  رویای امدن یک یار ، سوار بر اسب سفید را در خیال میپروراندم.، آرزوی ثابت و شیرینی در سینه داشتم ، ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ خانه‌ی پدری ازاد کند. وجودم را فارغ ز غم و اندوه کند.و از ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﻭﻥ , ﺑﯿﺮﻭﻧﻢ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻣﺮﺍ -٫٬ ﺁﺭﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﯾﺎ ﺭﺍ ،ﻣﯿﺪادﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺁﺏ ،تا ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ سوی دیار یار‌ .  

. هاجر اسیر در چنگ افکاری پریشان ، لحظات شب را ورق میزند. زندگی  او نیز دستخوش حادثه‌ای تلخ شده. و پس از آن آتش‌سوزی در نیمه‌ی شبی گرم و مرداد‌سوز ، تمام دار و ندارش را از دست داده. او هیچ مال و منالی ندارد و با شرایط پیش آمده ، مجبور به هجرت از روستایش شده و به پیشنهاد مادر‌ مشت‌کریم، به باغ هلو و نزد خانم دیبا آمده

۴۱.txt                        به‌نام‌او __پیش‌درآمد     بی‌شک شما نیز طی عبور از مسیر پرفراز نشیب زندگانی با وقوع اتفاقاتی فرای منطق و دور از باور برخورده اید. اما پاسخی منطقی و قابل درک برای اینچنین حوادثی در نمییابیم و دیر یا زود از آن عبور و سرگرم روزمرگی هایمان میشویم . این روزها گاه چنان در روزمرگی‌هایمان غرق میشویم که دلمان برای نجوایِ درونی‌یمان تنگ میشود. همان نجوایی که گاهوبیگاه ما را گوشه‌ی خلوتی از زندگی پیدا کرده و بی‌مقدمه شروع به صحبت میکند. گویی که مخلوقی بی‌جسم و بی‌کالبد و تُهی از جِرم و وزن همچون باریکه‌ی   نوری روشن و عطرآگین در دوران  ابتدای پیدایشمان در جنین مادر ، به سرشتِ وجودمان دمیده شده، که طی عبور از مسیر پر فراز و نشیب زندگی بروی این کُرهِ‌ی خاکی همواره همراه ماست،  همراهی که بی‌وقفه ناظر و حاضر است ، این نعمت الهی  شاید یکی از بزرگترین دلایلِ تفاوت و برتری مان با دیگر جانوران باشد ، این نجوا دهنده‌ی الهی،  با نوایی آشنا کنج پنهانِ وجودمان سُکنا گذیده و سالهاست از طریق الهامات در پستوی ذهنمان نجوا میدهد و با صدایِ بیصدایش ، لحظات را سراسر مملوء از احساسی ناب میکند ،  تنهایی‌مان را فرصتی ایده‌آل برای رساندن صدایِ بیصدایش به احساسمان میشمارد ، و در سکوت شبهای کودکی به مانند صدای وجدان به سراغمان آمده و ما را برای کشیدنِ نقاشی بروی پیراهنِ سفیدِ مادربزرگمان با مداد شمعی سرزنش و ملامت میکند ،  و گاه از خصیصه‌ی متفاوتش نسبت به فردیت جسمانیمان بهره گرفته و بدلیل عدم تعلق به مکان و زمان از لحظاتمان پیشی گرفته و از حادثه‌ای شوم و بد یومن که در کمین مان نشسته ما را آگاه میکند و به , ناشناخته به احساسمان وحی و الهام میکند و ما بیخبر از لحظات پیشِــِ رو سراسر لبریز از دلشوره و اضطراب میشویم ، اما همواره گریزی از تقدیرمان نمی یابیم و تن به چیزی میدهیم که گویی از پیش برایمان معین شده. اما هرچه بزرگتر میشویم ، غرق در روزمرگی‌ها و مسایل گوناگونی شده و دغدغه‌هایمان مارا در آغوش کشیده و از شنیدنِ صدا و نجوایِ درونی‌مان دور میکند ، یکی از راههای برقراری و تقویت ارتباط با نجوای درون ، تَمَرکز و بهره‌گیری از ورزش روح ، و سفر به اعماقِ خویشتنِ خویش است ، ولی در این میان هستند افرادی که مسیری متفاوت را برای گوش فرا دادن به نجوای درونی‌شان یافته‌اند ، بطور مثال همگان شنیده‌ایم که بسیاری از شاعرین مشهور میگویند ’‘که سرایش اشعارشان حاصل تلاش فکری‌شان نبوده و نیست و آنها و قلم‌شان تنها یک وسیله‌اند که اشعاری که وجودشان الهام گشته را در آن لحظه ثبت و ماندگار کرده‌اند‘‘ بنابراین میتوان ،اینگونه استنباط و برداشت نمود که قلم نیز یکی از راههای رساندن صدایِ این نجوای بیصداست. بی شک شما هم در زندگی با افرادی با احساس مواجه شده‌اید که گوشه‌ای خلوت در میانِ همهمه‌ی شلوغِ روزمرگی‌ها می‌یابند و بی هدف و بی موضوعی از پیش تعیین شده بروی تکه‌کاغذی سفید خیمه میزنند ، خیره به صفحه‌ای سفید یا منظره‌ای پُر از خالی و هیــچ میمانند تا ناگفته‌هایی ناشناخته و غریب  از احساسشان لبریز شده و بروی خطوط موازی کاغذ ، سرازیر  گشته و حرف به حرف ، واژه به واژه بر تن خشک کاغذ چکیده و کلمه ‌ای نقش ببندد . آنگاه کلمه ها را یک به یک به خط کشیده تا با چیدمان واژگان‌شان به حرفی نو و جدید برسند. و یا بطور عموم اکثرا در طی زندگی خودمان نیز به دلایل متفاوت ، دست به قلم برده ایم و دست‌نویس‌هایمان را جایی در همین گوشه کنارها گذاشته‌ایم ، از طرفی میتوان ، با کمی جستجو دلنوشته‌هایی از افراد گوناگون غریبه یا آشنا پیدا کرد که در مقطعی از زندگی در وصف احساسی مختص همان زمان بر تکه کاغذی دلنویس کرده‌اند  ٭با توجه به اهمیت و ارزش یک دست‌نوشته‌ ویا دلنویس ویا یادداشت روزانه و قدیمی که از فردی مشخص در زمان و مقطع کلیدی و سرنوشت‌ساز از زندگیش نوشته و بجای مانده میتوان محکمتر و مستندتر از هرحالتی ، داستان و روایت زندگیش را نقل کرد ، حال نیز من در این کتاب با آوردن متنِ دست‌نویس‌ها ، دلنوشته‌ها ، نامه‌ها و عاشقانه‌هایِ شخصیت‌های داستان به درک بهتر‍ِ روحیات و احساساتشان یاری رسانده‌ام تا بلکه شما مخاطبِ عزیز نیز زین پس به نوشتن و ثبت احساساتتان در طی زندگی ترغیب و تشویش شوید .  _ در این میان چه زیباست که با کمی توجه و تفکر به تفاوت یک دستنویس با دلنوشته ، یاد بگیریم که گاه باید خودمان را در سکوتی مطلق و فارغ از روزمرگی‌ها به کنج خلوت خیالمان برده و در اختیار نجوای درونی‌مان بسپاریم ، آنگاه قلم به دست گرفته و با دایره‌ی واژگانِ ناقصی که داریم برای ادایِ حقِ مطلبی که نجوادهنده‌ی مطلق به وجودمان الهام کرده بکوشیم. زیرا دلنوشته  مثل افسانه‌ای کهن نیست ، بلکه حکایتی تعلقی واقعی و ماندگار است که نویسنده‌اش همچون  ردّ پایی از نجوای درونش در گذر زمان بجای میگذارد،  همچنین یک دلنوشته‌ی حقیقی ، بی شک به دلها خواهد نشست حال قابل ذکر است که در این اثر ، تمامی دست‌نوشته‌ها و دلنویس‌ها کاملا برابر با اصل‌شان آورده شده اما لذوما دلیل بر حقیقی بودن و استناد جزء جزء  داستان نبوده و نیست. مقدار  زیادی از وَهــم و اوهامی که به داستان افزوده گشته  حاصلِ باورهایِ شخصیِ راوی میباشد . حال با عنایت به موارد گفته شده، خدمتتان عارضم که  بنده‌ی حقیر  کوشیده‌ام که به کلیّت داستان پایبند مانده و در این بین به تاثیر مبحث تقدیر یا سرنوشت نسبت به میزان مالکیت هر فرد بروی فراز و نشیب سرگذشتش اشاره‌ای نامحسوس کنم که خودش داستان جدالِ همیشگیِ جبـــرِ روزگار و حق انتخاب و اختیاری است که در طول تاریخ ذهن آدمهای حقیقت جو را به خودش درگیر کرده است.  این داستان در طی مسیر پر پیچ و خم خود ، یک مبحث ثابت و یا مصائب یک فرد را دنبال نکرده و در طول مسیر به چهار گوشه‌ی روزمرگی‌های یک شهر شلوغ سَرَک کشیده و مشتی از خروار را با کمک واژگان به خط میکشد، در این بین نیز نیم نگاهی هم به ثبت خاطره ویا دست‌نوشته ‌های معمولی و دلنوشته‌ی شخصیت‌ها و گاه حتی نامه‌ها‌ی عاشقانه ‌می‌اندازد  ، از مباحث موجود طی روند داستان میتوان به مواردی مانند:  ،( تاثیر ماورا بر زندگی_ بدبینی_ سوء‌تفاهم _حسادت _ قانون عشق  _انتظار_ تنهایی _تقدیر_ عواقب تعبیرِ یک آرزوی کودکانه_ حاجت یک نذر اشتباه_  کینه و انتقام _ و نقل روایات حقیقی _ سرگذشت‌ها) اشاره نمود . در نهایت امر این داستان به هیچ وجه رمان عاشقانه و یا داستان بلند نیست و از ابتدای امر هدف از نوشتن این اثر ، خلق یک اثر عامه‌پسند نبوده ، بنابراین از چارچوب معمول و رایج در اکثر داستانها ، تبعیّت و پیروی نگردیده، ازاینرو در داستان‌های اول تا پنجم از دیالوگ‌های بین افراد پرهیز شده و به شرح روایت از جانب راوی پرداخته شده تا تصویری کلی و صحیح برای خواننده ترسیم شود.   با آرزوی بهترینها برای شما         ★ ش‍هروز‌براری‌‍‍صیقلانــی                                                                                     -حَـــق»-                         _دیباچه  »›(پیش‌گفتار) _  (همواره در کنار انسان ها ، در خفا و به‌دور از چشمان آدمیان ، مخلوقاتی ماورایی  و فارغ از جسمانیت و بی کالبد  ، مانند ارواحِ سرگردان، أجنه و پریان در شهری ابری و شاد روزگار می‌گذراندند ، که همچون پریان دره‌یِ گلمرگ از طراوت گلهایِ بهشتی و عطرِ خوشِ عود و کُندور تغذیه میکردند . انسانهایی که در طی گذران زندگی و پیمودن مسیر سرنوشت٫ پیمانه‌ی عمرشان پر میگشت ٫ به مرگ مبتلا گشته و جسمشان را بیجان و خالی از زندگی در دنیای خاکی گذارده و روحشان به سمت نور و خالق بازمیگشت، گهگاه نیز ارواحی در این شهر افسرده و بارانی به زیر ابرهای تیره‌رنگ و وسیع به دام افتاده و سمت سوی نور و مسیر بازگشت را گم میکردند ، ازاینرو به ناچار مجبور به زندگی در این شهر خیس میشدند، و معمولا در خانه‌ای خرابه و یا نیمه مخروبه  و یا حتی حمام‌های عمومی و از کار‌افتاده ، سُکنا میگذیدند تا از تماس با آدمیان خاکی برحذر باشند.)                                                                      مکان رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !.      __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز ‌پیش برود.  سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریب‍ـ‌‍نوازند.   _اهالی این شهر در تک‌تک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی پاک نسبت به خدا میهن و ناموس بوده و در گذر ایام با اعمال خود ، گویای  غیرت و شرافتی بی‌مانند بوده‌اند.  مردمان این شهر در طی تاریخ پرفراز و نشیبشان همواره جلوی بیگانگان را به این مرز و بوم گرفته‌اند، از اینرو مجسمه‌ی سرباز کوچک این شهرِ بارانی و اسب و تفنگش ، در مرکز شهر ، خودنمایی میکند. مردمان شهر چتر به دست در سرنوشت یکدیگر از خود ردّ پایی بجای گذارده و عبور میکنند ، آنها به هر طـریقی در راهِ رسیدن به اهـداف و رویاهایشان گــام بر میدارند و همواره راهی برای ادامه‌ دادن و پیشروی در مسیرشان میابند. اما این شـهر ، روحــی بازیگوش و کَــجـ‍‌‍کـلام‌» دارد که زیرپوسـتش رخـنـه کرده. روحــی که به جسمِ تک‌تـک ساکنـینش حلول کرده و آنها را وادار به استفاده از ادبیاتی متفاوت و کمی غیر مودبانه میکند. اما ناگفته نماند که این کجکلامی با بی ادبی و فحاشی و یا بی‌قید و بندی تفاوت چشمگیری دارد. و نیّت واژه ها در کجکلامی ، بار منفـــــــــی نــــَدارد و منظور از بـکار گــرفتن واژگــان ، بی‌ادبی و تــــوهـین و گـــــُستاخی نـــیست . بـــلکه بٓــــَرخَـــــــلاف دســتور فـــــَرهنگ لغــــات در ســــراسر ایــن مـــــــرزبوم ، درون این شـــهر خـــــیس و ابـــــــری ، دایــــِره‌ی اســــتفاده از واژگـــان ، تــــعریف جـــدید و مــــُتفاوتی از خود ارائه میدهد ، و تـــا آنـــکه جـُزیـــــی از هــــُویّــَت این شـــهر نـباشید ، درک و لـــمس آن دشـــوار و نــامــــمکن اســت .  اما روی دیگر سکه ، غـــم انگیــزتر است . این شهر اسیر نامهربانی هاست،  و زیر هجــومِ ابـــرهایی ناخشنود و لــــجباز ، بین دریاچه‌ی بزرگ و کوههای بلند در خویشتن خویش  تبعید شده.  مردمـــان رنجیده خاطــر و آزُرده‌حــال ، چتر به دست با عبــور از خیـــابانهای بــه هم گـــِره خـــورده‌ی شهــر ، هـمـچون خون ، در رگـهـــای، شـــــ‌ـــهر بــه گـــردش در می آیند، تا قلب شهر به تـــپــِش در آیـد و زندگی در شریان های ان جاری شود.                         ★داستان اوّل★             (مختصری از شوکت، مادر شهریار)          زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)         _شوکت دختر یک بزرگزاده و  رگ ریشه‌اش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود   شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانه‌ی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد داشت. که روز به روز با گذشت زمان و بزرگتر شدن سبب شکلگیری یک شخصیت قوی و جنگنده در او میشد. شوکت که شش سال بیش نداشت ، با زبانبازی و زرنگی ، شروع به دلربایی از کوچک و بزرگ نمود . او سالهای کودکیش را، در موقعیت و مکانی غیر معمول ، و شرایطی غیرعادی سپری کرد. زیرا بدلیل وابستگی و همراهی با پدربزرگش ، همواره همچون دگمه‌ی پیراهنی به وی وصل بود . و لحظاتش  ناگزیر در محیط های جدی و خشکـ بزرگان ، ورق میخورد. شوکت شش سال داشت و فقط تا همین حد میدانست که پدر و مادرش چندی پیش برای زیارت خانه‌ی خدا به مکه رفته اند ، کمی بعد خبر آمد که بین راه مادرش مریض و ناخوش گشته ، و آنها به ناچار در شهری بین مرزی ، برای مداوا ، توقف کرده اند . اما تا چندصباحی ، هیچ خبر و اثری از آنها دیده نشد . تاخیر آنها در ارسال نامه و یا پیغام ، کمی نگران کننده بود.  یک پنجشنبه‌ی آفتابی و بهاری بود که ساعت از ظهر ، فاصله میگرفت و سوی غروب پیش میرفت .شوکت درون حیاط  خانه‌ی ویلایی و بزرگ پدربزرگش ، روی کاشی‌های کف حیاط ، با تکه گچی سفید مربع های به هم پیوسته ای کشیده بود، و با تکه سنگی ، به تنهایی با یک پای بر زمین ، درون مربع ها میجهید و لع‌لع بازی میکرد. که چشمش به حرکات آرام و نرم گربه‌ی سیاه افتاد. سپس به لانه‌ی پرستوهای بالای پیچک یاس نگاهی کرد ، گربه‌ی سیاه و بدطینت محل ، از بازوی درخت انار ، به شانه‌ی دیوار جهید ، شوکت با چشمان درشتش ، خیره به صحنه ماند ، لبخندی از سر بیخبری زد. زیرا آن لحظه ، هم گربه و هم پرستو ها را همزمان درقاب یک تصویر داشت.  گربه اما نقشه‌ای دیگر درسر داشت . گربه با یک جهش و یورش ، چنگـ بر لانه‌ و آشیانه‌ی آرامش و خوشبختیِ  پرستوهای عاشق انداخت. یک پرستو پرواز کرد و سوی آبی آسمان شتافت. آن دیگری در آغوش ِ سیاهه گربه ، غیب گشت. چند پر به آرامی در هوا چرخن رقصید و زیر نگاهِ متحیر و شوکه‌ی شوکت ، آرام آرام ، در پیش پایش به زمین نشست . شوکت بخوبی فهمیده بود که چه چیزی پیش رویش رخ داده ، اما نمیدانست که آنچیزی که حاصل گشته ، خوب است و یا بد!  آن لحظه برای اولین بار در عمرش ، با بی ریاحی و خالصانه ، از خودش پرسید؛♪ یعنی، ایــــن بــَـــده؟ ®از طرفی خوشحال بود که گربه‌ی دوست داشتنی و زیرکــی که یکبار نازش داده بود ، دلی از غذا در آورده و از سویی دیگر نگران ِ غمِ تنهایی و بی‌‌کسی آن پرستویی بود که از چنگال تقدیر ، پر کشیده و زنده مانده و به ناچار  زین‌ پس تنهاترین پرنده‌ی ساکن پیچک یاس خواهد بود. اما آنسوی درب بسته‌ی خانه، در آرامش و سکوتِ کوچه ، حادثه ای در جریان بود، پرستو ها در آسمان به پرواز در آمده بودند و در گوش شوکت صدای پرستو ها،  طنین انداز شده بود ،  روز ،پنج شنبه بود،   پدربزرگ با صدایی خشدار پرسید؛ شوکـــت! شوکَــتی کجایی دخترجون؟ بیا پیش من تا برات میوه پوست بکنم.   _ش‌ک؛ من اینجام آقاجونــی، الان یهویی پیشی اومد ،یــهویی پیش خونه‌ی لونه‌ی آشیونه‌ی پرستو هاا ، بعد یهویــی ، افتاد روی آرامِ پرستوهـااا  بعد یهــو یهو یهویــی اشتباهی دهانش باز که بود ، یهویی یکیشون  رو اشتباهی  یهو  گیر کردش توی دهانش انگاری!. یکیشونم  پرید آسمون ، گُـم شدش، .آقاجون !.پیشی سیاهه مگه غیر ازآقا موشه ، یهویی ممکنه حوس کنه که پرنده‌های پرستوهای بالایِ درخت یاس رو هم بخوره؟   پدربزرگ: چی‌چی میگی دخترجون؟ چرا همش بریده بریده حرف میزنی؟،. من که نمیشنوم  چی داری میگی؟   شوکت؛ میگـــَم که آقا پیشی سیاهه میوه ‌ی هلو میخوره؟   _پدربزرگ؛ نه دخترجون ، گربه که میوه نمیخوره،  ٬®_ شوکت که هرگز شیطنت نمیکرد و دختری آرام و عاقبت اندیش بود ، اینبار سنّـت شکنی کرده و از سر کنجکاوی کنار لبه‌ی حوض ایستاد، کمی به بازی ماهی‌های سرخ و گُـلی ، در درون حوض خیره ماند. دستش را به کمر زد، سرش را چرخاند به آلاچیق و پدربزرگ نگاهی زیرکانه  انداخت. نگاه بعدیش سمت ظرف بزرگ میوه‌ها ، نشانه رفت. دوید و یک هلوی بزرگ برداشت، به لبه‌ی حوض بازگشت، صدای کشیده ‌شدن نوک قلم ، بروی سطح کاغذ ، بگوش رسید. گویی قلم پس از اتمام جوهرش ، بروی تن بی‌متن کاغذ، میلغزد و این‌میان کاغذ ‌است که از درد این لغزش جیغ میکشد. شوکت هلوی بزرگ در دستش را سوی ماهی گلی بزرگ نشانه میرود و میوه را سوی هدفش شلیک میکند، از صدای حاصل از برخورد هلوی بزرگ با سطح آب ، نگاه گربه زودتر از پدربزرگ ، به شوکت جلب میشود.  شوکت که بخوبی میداند ، چنین کاری از وی انتظار نمیرود ، با شرمندگی دستش را جلوی چشمان درشتش میگیرد و ژست شرمندگی و نِدامَـت را بنمایش میگذارد. هلو دیگر تنها نبود، زیرا ماهی گلی که سه دُم داشت و چشمانش همچون قورباغه بیرون زده بود، مُرده بود و همراه هلو بروی سطح آب ، درون حوضچه ، قوطه‌ور بود. نگاه شوکت به جای مرکبی و جوهردان و قلم خطاطی پدربزرگ بروی نرده‌ی چوبی افتاد. پدربزرگ تنها درون آلاچیق بزرگی بود که انتهای حیاط ، خودنمایی میکرد. پدربزرگ و عینک گردش ، خیمه زده بر کاغذی سفید و بزرگ ، به نرمی ، قلم خوشنویسی را درون جوهر مرکبدان ، فرو میبرد و با وسواس حروف را نستعلیق و کج ویا سربه‌سر کنار یکدیگر ، به خط میکشید ، آنگاه از بالای عینکش ، نگاهی مغرورانه و ازخودراضی به کاغذش می‌انداخت. پدربزرگ گهگاه از سر تفریح و یا برای پرکردن اوقات فراقتش ، در زمینه ‌ی خطاطی و یا حتیٰ شعر شاعری ٫ نیم نگاهی داشت و به هر کتاب و یا مطلبی که با  خیام مرتبط میگشت ، ســــَرَک میکشید . او هرچه بود بی ادعا و کم حرف بود ، و از اطرافیان پنهان مینمود که خودش هم در خلوتش ، شعر میسراید . زیرا بخوبی میدانست که همگان او را بعنوان مردی سالخورده و خردمند درون کسب و کار میدانند ، و در انظار عموم و جمع بازاریان، وی به سرسختی ، پشتکار  و مدیر و مدبر بودن ، شهرت داشت  ، و زبانزد خاص و عام بود. حال شاید میپنداشت که چنین روح لطیف و ظریفی که قادر به شعر سرودن باشد ، به وجهه  و شخصیت زبر و خشک و نچسب او نمی‌آید.   آفتاب بروی شهر میتابید، او یک قورت از استکان کمر باریکش، چای‌خورده بود.  که خدمتکار خانه ، هراسان و نفس نفس ن ، خبری از پدر و مادر شوکت آوردو گفت؛ حاج‌آقا حاج آقا الان شنیدم که مابقیه‌ی اهالی محل که با کاروان  خانم و آقا رفته بودن سفر حج ، برگشتن و رسیدن شهر،  پدربزرگ؛ ای کاش زودتر یه خبری میگرفتی تا یه گوسفندی زیر پای بچه‌ها  قربونی میکردم، بجنب سریع عبای سفیده با گیوه‌ام رو بیار، یه اسفند دود کن  _® آن لحظه شوکت نه خوشحال شد و نه اینکه ناراحت . او بیشتر نگران جداشدن از پدربزرگش بود. زیرا میدانست که تنها مدت کوتاهی به امانت ، نزد پدربزرگش سپرده شده. آنروز با سلام و صلوات ، و هجوم همسایه ها و دود اسفند ، به لحظه‌ی موعود نزدیک میشد ، پچ پچ و زمزمه های درگوشی و خاله‌زنکانه‌ای درون محیط خانه ، و بین اهالی رد و بدل میشد . شوکت تنها بفکر ، لو نرفتن و ماسمالی کردن ، ماهی قرمزی‌ست که به قتل رسانده . پرستوی بیوه و غمگین به آشیانه باز میگردد ، تخم هایش نشکسته ، اما شریکش قربانی چشم حسود روزگار و نگاه زیرک گربه شده . عاقبت در میان بهت و حیرت همگان ، از عمق افرادی که تجمع کرده و جلوی درب خانه هجوم آورده بودند ، یک چمدان بزرگ و سبز رنگ دست به دست به پیش آمد و به روی ایوان رسید . آنچنان بروی چمدان خاک نشسته بود که گویی از دل طوفان شن ، خارج گشته . نهایتن در چشمان نگران و متفکر شوکت ، در قاب تصویری مات و مبهم ، از پشت دود اسفند ، خانمی رنگ پریده و لاغر اندام سبز شد. که شباهتی به مادرش نداشت . اما در فوران افکاری مجهول و متشنج ، که در سَـرِ تمامی حُضار ، میجوشید ، سکوت فراگیر و حاکم شد . شوکت باز از خودش پرسید ؛ ♪یعنی ایــــن بـَــده؟.  ® اما اینبار پاسخی واضح وجود نداشت . آن زن ، همسفر و هم‌کاروان مادر و پدر شوکت بود ، که از آنها برایشان خبر آورده بود. آنها در مسیر بازگشت به دیار ، در طوفان شنی شبانه اسیر و مفقود شده بودند . و چون چمدان آنها بار بروی شتر آن زن بود ، در نهایت توانسته بود تنها چمدان را به رسم امانتداری به دست آنها برساند. شوکت ، آنقدر کودک بود که ندانست ، چه چیزی رخ داده ، اما از ته قلبش میخواست که آن مردم و همسآیگان از حیاط خانه‌ی پدربزرگش خارج شوند، و او هلوی درون حوض را برداشته بلکه آن ماهی گلی ، باز زنده شود،  آنگاه او هلو را بر روی شانه‌ی دیوار گذارد. تا بلکه گربه‌ی سیاه‌دل ، با خوردن آن ، از خیر خوردن پرستو بگذرد.     _سالها گذشت و شوکت از آن دوران به آرامی عبور کرد.  هر چه بزرگتر که شد ، مهر و محبت دستان پدربزرگش را بیش از پیش لمس نمود. همه وقت و همه جا با وی همراه گشت. او بطور اکتسابی و دلخواه ، اغاز به یادگیری قانونهای نانوشته و رسم رسوم های رایج در عُرف بازار نمود . او ، با تماشای حوادث و وقایع روزمره ، یاد گرفت که چگونه با هر مسئله ای برخورد و از هر حادثه ای سربلند بیرون بیاید . او در گرفتن حق و حقوقش توانا و موفق بود . او بجای بازی کردن با کودکان هم سن و سالش ، با بزرگان و اهل کسبه‌ی بازار ، وقتش را میگذراند. از همان کودکی حاج‌آقا بزرگ ، حساب خاصی بروی وی باز کرد . و او نگین تاج پادشاهی‌اش شد. شوکت و علی پسرعمو و دخترعموی یکدیگرند اما با هم روابط گرم و صمیمانه‌ای ندارند. علی ساکت و درونگراست، بی آزار و خاموش، برخلاف شوکت ، که شر و شور است و سرش درد میکند برای گرفتاری، او و علی تنها نوه‌‌های ارباب صیقلانی هستند . ارباب صیقلانی ، مردی خَیِر و متواضع بود ، او را همگان به اسم حاج اقابزرگ درون شهر میشناختند . و به کارهای انسان دوستانه‌اش معروف بود.  ، علی از دست حرف مردم و برای درآمدن از زیر سایه‌ی پدربزرگش ، خانواده را ترک کرد و گوشه ای از محله‌ی سرخ ، مغازه‌ای اجاره نمود ، و پیشه‌اش لحافدوزی شد ، او هرگز ازدواج نکرد ، اما روزگارش بر عشقی عجیب و بی مانند گره خورد . گویند که روزی در نگاه اول، عاشق و دلداده‌ی دختری خوش سیما گشت، ولی دخترک ساکن این محل و یا شهر نبود ، حتی از اهالی شهرهای اطراف نیز نبود ، بلکه مسافری از عالم غیب بود که کسی نمیداند از کجا آمده و به کجا رفته است . شوکت نیز در غیبت پدرش ، عصای دست حاج آقابزرگ یعنی پدربزرگش شده بود ، که از بس به تنهایی امور کسب و کار و هجره های پرتعداد حاجی را گردانیده بود ، که همگی او را بخوبی و نیکی میشناختند ، در مقابلِ شوکت ، همگان دست به سینه و آماده باش بودند ، شوکت به صغیر و کبیر باج نمیداد و حق را از ناحق ، تمیز الَک میکرد . سرش درد میکرد برای گرفتاری و جنگ و جَدَل . از هیچ بحران و چالشی ، روی گردان نبود ، و با فراق باز به استقبال ماملایمات میرفت. او سالهای نوجوانی و اوایل جوانی‌اش را آنچنان در انجام امور بازار ، ارباب رجوع ، سرکشی به امور امریه ، املاک و رفع و رجوی مصائب و معایب سپری کرد که یادش رفت عشوه و ناز و ادای معمول و رایج درون دختران دم بخت را بیاموزد. او هربار از تعریف و تمجید بزرگان و اهل فن و کسبای قدیم و اصیل بازار در خصوص خصلتهای خوب و موفق خویش ، نیرویی هزار برابر از پیش میگرفت ، گویی همین تعریف تمجیدها برای خوشبختی ‌اش کافی بود. آخرين روزهاي زمستان طي مي شود و بهار در راه است. به تدريج از سرماي هوا کاسته مي شود. باران متوقف شده ولي آسمان هنوز ابري ست. خروس مي خواند و سگ پارس مي کند. شوکت پر انرژی و حاج‌آقا‌بزرگ  بی‌رمق و بدحال است و توانِ حرکت ندارد. چهار ستونِ بدنش خشک شده و قادر نيست خود را تکان دهد. دکتر به شوکت وعده داده که حاج‌آقا بزودی بهبود یافته و سلامتی و توانش را بازمیابد. یک سال دیگر نیز به پایان رسیده بود و  روزها یک به یک خط خوردند ، و ماهها از تقویم عبور کردند تا که آرامش شهر ، جایش را به شلوغی و داغیِ بازارِ شب عید میداد . در ازدحام مردم و شلوغیه خیابانها و گذرهای منتهی به مرکز شهر ، کلانتری ها و شهربانی  نقش و وظیفه‌ی ِ برقراری نظم و آرامش را برعهده داشت.  آن روزها ، مردمان شهر ، سری نترس و دلی دریایی داشتند ، آنها در لحظه زنده بودند و تمام و کمال ، تک‌تک ثانیه ‌هایشان را زندگی میکردند ، و ترسی از قانون و صاحب قدرت نداشتند ، تنها معیار و ملاکشان ، گرفتن حق و فریاد زدن صدای آزادی ، و ابراز وجودشان بود. بعبارتی ، همگان میدانستند که هر چالش و دردسری ، همچون صحنه‌ی آزمون و امتحانی‌ست که آنان را در بازیِ زندگی ، مَحَک میزند. پس بسیاری از اهالی شهر ، منتظر فرا رسیدن چنین لحظه‌ای بودند . تا به جنگ و نَبَرد با بی‌عدالتی و ظلم بروند ، و اینگونه جوهره‌ی وجودی‌شان را به مَحرز  نمایش بگذارند و خود را اثبات نمایند . از اینرو معیارها به گونه‌ای غیرمتعارف و غیرمعمول شکل گرفته بود بعبارتی عده‌ای انگشت شمار در سطح شهر بدلیل درگیری های متعدد و شهامت و شجاعتی فاقد عقل سلیم و خالی از منطق در دعواها و زد و خوردهای فیزیکی ، سرشناس و شهره‌ی شهر شده بودند و در آن دوره‌ی زمانی و مقطع کوتاه از زمانه به اسم لات شناخته میشدند، البته این عنوان در آن دوره به هیچ وجه بارِ منفی نداشته و دارای عرج و احترامی خاص بود. در نهایت بین لاتهای متعدد شهر ، به ندرت و انگشت شمار بودند که پایبند و وفادار به چهارچوب و مرام مسلک ویژه‌ی لاتی باقی بمانند زیرا دوره‌ی چاقو و چاقوکشی به سر آمده بود و گنده‌لاتهای شهر آموخته بودند که با محبوبیت و شهرتی که میان جمیع اهالی شهر بدست آورده اند میتوانند به طریقی برای امرار معاش و کسب درآمد از بُرِش و نفوذ کلامشان در برقراری نظم و آرامش بهر ببرند . در این بین اسم سه الی چهار نفر در کل سطح شهر ، برازنده‌ی لقب گنده‌لاتی بود. که همگی با ژاندارمری‌ها و شهربانی ها در سطح شهر همکاری میکردند ، و بسته به موقعیت مکانیشان ، ابراز وجود کرده و فعالیتهایشان را در همان حوزه انجام میدادند و با زدوبندهای غیرقانونی‌ای که در خفا و پشتِ‌دست داشتند ،سبب برقراری صلح و ارامش و حفظ امنیت شهر میشدند. آنها از نفوذ حرفشان در میان انبوه مردم استفاده‌ی مثبتی میکردند و در هر دعوا و اختلافی با پادرمیانی و وساطت موجب ختم به خیر شدن ماجرا میشدند.   در یک روزِ شلوغ ، قبل از فرا رسیدن سال جدید ،  در آخرین روزهای زمستان، شوکت در روزگارش به یک بازی جدید از بازیهای فلک و سرنوشت فرا خوانده شد. در یکی از هفته های اسفندسوزِ تقویم ، گذر هفته به پنجشنبه‌‌ای خاص رسید ، شوکت سَرِ هُجره‌ا‌ی که بعد از پُلِ رودخانه‌ی زَر ، ابتدای دهانه‌ی بازارچه‌ی چوبیِ میوه و تَره‌بار بود ، ایستاده بود و با صدای نخراشیده و محکمی ، تعداد کیسه های برنجی که از انبار به داخل هجره میبردند را میشمرد. او آنروز ، برای اولین بار با یک نگاه به مردی غریبه و بیگانه دلش لرزید. گویی برای اولین بار چیزی در دلش نجوا کرد و لبریز از حس زن بودن ٬ گشت . آنقدر که شمارش کیسه های برنج از دستش در رفت و خیره به خط و خطوط زخم‌های دشنه ای که برصورت مردی غریبه نشسته بود ماند. و این آغاز تغییر و تحولات در زندگی شوکت بود. او پیچید به دور عشقی عجیب,  تند و شدید. همان آتش عشق تندی که زود فروکش میکند. او یک دل که نه ، صد دل عاشق و شیفته‌ی گنده‌لات شهر شده بود.   زن سرکش و مردانه مسلکی که آوازه‌اش از باب بالامَنِشی و بلندطبعی در کل شهر شُهره‌ی عام و خاص بود در نهایت تن به رسم و رسوم رایج آن روزهای اجتماع داد ، خودش هم نفهمید که چه شد برق عشقی کورکورانه بر عقلش تسلط یافت و با لجاجت و سرکشی ، رو در روی حاجی ، ایستاد و خودش را از ارث میراث محروم کرد ، و درمقابل خوشی کوتاه مدتی را پس از ازدواج تجربه نمود. او با گنده لاتی بنام عظیم هشتی، که درون سجل (شناسنامه) محمد سوادکوهی نام داشت  ازدواج کرده بود. شوهرش از طایفه‌ی قوام السلطنه بود ، و شجره‌ی طولایی داشت. که جزء تبعیدی های این شعر محسوب میشدند. اما شاخه‌ی مربوط به عظیم در این شجره‌ی قطور ، با خلاف و قانون شکنی پیوندی ناگسستنی خورده بود. عظیم هشتی ، شغل خاصی نداشت و به عبارت آن دوره زمانه ، زرنگ نان خودش بود ، در قمار حاضر و ناظر بود ، حکم اخر در دادگاه خیابانی به تیغ تیز دشنه‌ی عظیم هشتی ، صادر میگشت. یکبار هم که قسم خورد تا دشنه را خاک کند ، و دو روز بعد برای نشکستن قسم و قولش ، بجای دشنه ، تیزیه کوچکتری بنام گازان را در جورابش گذاشت. و روز از نو ، روزی از نو.   پدربزرگ شوکت ، از روی تجربه  ازدواج عظیم‌هشتی با نوه‌اش ،را اشتباه و غیر ممکن میدید. اما هرگز تصور شنیدن حرفی ، بالاتر و غیر از حرف خود را نمیکرد. هرگز انتظار ، رفتار و تصمیمی برخلاف میلش را از شوکت نداشت.  اما زمانه برخلاف افکارش گذشت.    – یکروز معمولی بود ، یک پنجشنبه‌ی بارانی و متفاوت. حسی خاص درون ، شهر ، بی خیال قدم میزد. از کنار عابران که عبور میکرد ، بی اختیار در وجودشان رخنه میکرد. ناگاه رهگذران ، دچار اضطراب میشدند. دچار استرس ، یا وقوع یک پیش آمد.  – حمام حاج‌اقابزرگ در مرکز شهـــر، روزهای پنج‌شنبه شلوغ بود .  زیرا از سخاوت حاج‌اقا‌بزرگ ، روزهای پنجشنبه برای فقرای شهر ، استفاده از حمام رایگان بود. اما این امر برخلاف میل باطنی حاج‌اقا بود. ولی از سر ناچاری و برای احترام گذاشتن به نظر عزیز دردانه‌اش ٫شوکت٬ ناچار به پذیرشش شده بود . حاج‌اقا خودش بر این باور بود که چنین قانونی سبب مشخص شدن فقرا از عوام میشود ، و ممکن است افرادی از سر آبروداری و غرور ، و یا خجالت ، نتوانند از چنین امتیاز و فرصتی استفاده کنند . همواره حاج اقا میل داشت که روزهای پنج‌شنبه ، استفاده از حمام برای همگان رایگان باشد. تا بدین ترتیب ، سبب الک کردن و جدا نمودن فقیر از دارا نشود . حاج اقا اخلاق خاص و مخصوص بخود را داشت . او عادت داشت تا در طی انجام هرکار خیری ، خودش شخصا ، حضور بیابد ، و شاهد جریان امور باشد .  این امر که او میل داشت ، در لحظه‌ی خیرات و یا کمک به مردم ، خودش شخصا حضور بیابد، برایش یک چالش شده بود زیرا او سالخورده و مریض بود . و عادت به شیکپوشی و آراستگی برایش اسباب زحمت و صرف انرژی بیشتر میشد. او تمام عمرش را اینچنین در برابر چشمان عموم ظاهر شده بود . اینکه حضورش را واجب و مهم میدانست ، دلیل بخصوصی نداشت . تنها دلیلش هم آن بود که از شادی مردم ، شاد میشد. و  احساس ، موفقیت میکرد . بی‌شک احساس بهتری از خویشتن خویش می‌یافت. و برایش مدرکی مستند از تاثیرگذار بودن در اجتماع بود.  اما عده‌ای این امر را نشانه‌ی فخرفروشی میدانستند. در محله‌ی کوچکی بنام  ٫زیرکوچه٬  که دقیقا در مرکز شهر و خیابان اصلی شهرداری ، واقع گشته بود ، همگان میدانستند که روزهای جمعه ،در نانوایی محل ، نان صلواتی‌ست. زیرا بلطف حاج‌اقابزرگ ، نان بطور صلواتی پخت میشود و همواره شخص حاج‌اقابزرگ ، درون نانوایی ، کنار شاطر ، می ایستاد تا با لبخندی مهربانانه و پاک ، و حرکاتی که از فرط پیری کمو بیش آهسته، گشته بود ، بروی خمیرهای چانه‌ی نان قبل از ورود به تنور ، دانه‌های سیاه خشخاش را بریزد. ریختن خشخاش برای او مثل بازیگوشی و شیطنت کودکانه بود. اما بازیگوشی ای که آنقدر بزرگ و مهم بود که یک محله را ، از برکتش بهره‌مند میساخت. – شوکت اما بتازگی چندین بار پیش افرادی بیگانه و یا آشنا گفته بود که بعد از ازدواجش با عظیم هشتی، حاج‌اقا کم‌کم بدلیل پیری ، عقلش ضایع گشته. و چنین حرفهایی ، بعنوان بروز علائم هشدار و نشانه‌های آغاز یک اختلاف سلیقه ، سریعا درون دهان ها ، یک کلاغ ، چهل کلاغ میشد. اللخصوص که بتازگی پس از ورود عظیم‌هشتی به زندگی شوکت، شکافی باریک اما عمیق بینشان شکل گرفته بود. لحظه به لحظه این شکاف عمیق‌تر میشد ، و به طولش افزوده میگشت. شوکت و حاج آقابزرگ     ‌(پدربزرگش) در یک شهر ، یک محله ، یک کوچه و یک خانه زندگی میکردند اما سکوتی که بینشان حاکم گشته بود ، نماد و علامتی گویا از دلخوری و رنجیدگی حاج‌آقابزرگ نسبت به نوه‌اش شوکت بود.  شوکت به رسم سابق زیرلب ، بسم‌الله میگوید ، در را پشت سرش می بندد. لبه‌ی چادرش لای درب گیر میکند . او درب را بازکرده و چادرش را آزاد میکند. در چشمان او کوچه خاموش تر از دیروز است. سایه ها یخ زده اند ، روزهای شوکت ، بدون حضور آقابزرگ ، معنا و مفهومی ندارد. زیرا در محیط کوچک بازار و کسبا ، حرفها زود میپیچد. همگان از دعوا و اختلاف شوکت با آقابزرگ باخبرند . حتی رفته‌گر محل ، نیز به شوکت بی‌محلی میکند و جواب سلامش را نمیدهد ، شوکت از زیرکوچه خارج میشود و از عرض خیابان اصلی عبور میکند. بچه گربه ای از بالای درخت ، دنیا را از نگاهه یک گنجشک ، تجسم میکند . اما نمیتواند درک درستی از چنین تصوری پیدا کند. پس بناچار ، اینبار خودش را در نقش یک میوه میبیند . باز سخت است . شاید همین که در نقش خودش بماند ، راحت تر باشد . سپس به سوالی بر میخورد ، او وقتی پایین بود ، تمام گنجشکها ، بروی همین شاخه بودند. حال که بالاست ، تمامشان پایین هستند . سپس مادرش را صدا میکند. اما مادرش کنار سطل زباله ، بی توجه به حضور گنجشکهاست . و خیره و مات و مبهوت ، قفل کرده بروی قدمهای شوکت، ونمیداند تقصیر از جبر روزگار است یا این جماعت ناسازگار؟.    _شوکت از نانوا ، نان میخواهد ،ولی. کمی بیش از حد ، معطل میشود ، در نهایت نانوا با بی اعتنایی دریچه‌ی کوچکی که برای مشتریان است را میبندد، تا غیر مستقیم‌ترین اعتراضش را برساند. بچشمان شوکت ، روزگار تیره و سیاه میشود ، در غیبت نور ، دلش در سیاهی می لغزد.  در ذهن مخشوشش می تراود یک سوال، سوالی از جنسِ تردید ، که امروز مگر تعطیل است!؟ با خودش میگوید: این نیز بگذرد. کمی بعد از راسته‌ی ماهی فروشان ، از دالانی تنگ که حکم میانبر را داشت ، سمت هجره‌ی دوبَر  دادافرخ که قهوه‌خانه‌ای قدیمی و دود گرفته بود رفت تا مانند همیشه از موقعیت مکانی و امتیاز دو درب در دو سویش ، بهره ببرد . زیرا ، یک درب قهوه‌خانه از سمت پاساژ سالار و درب دیگری به سمت مسجدصفی راه داشت. از چند پلکان پایین رفت و به رسم سابق ، یاالله گفت ، و داخل هجره شد ، استکان ها در بین زمین و هوا ، ایستاده بودند ، و کسی نفس نمیکشید . گویی از ورودش همه شوکه بودند ، پیرمردی گاری‌چی ، خیره به شوکت ، خشکش زده بود ، گویی در لحظه‌ی فوت کردن چای درون نلبکی ، از وی عکسی گرفته باشند. حتی مگسی نجنبید . و همزمان ، پس از نگاه تند شوکت به مشتریان درون قهوه‌خانه ، همگی به حرکت عادی و روزمرگی های خود ادامه دادند . و خودشان را مشغول نشان دادند تا از پاسخ سلامش تفره رفته باشند . شوکت با خشم ، و ابروهای گره خورده از طول قهوه خانه عبور کرد ، ولی آنسوی هجره برخلاف سابق ، درب قفل شده بود. شوکت نگاهش را سوی شاگرد فرخ ، نشانه رفت ، شاگر فرخ كه لونگ قرمزی را تابانده  و بروی عرق گیر سفیدش گذاشته بود ، از ترس پاسخگو شدن به شوکت ، به دروغ سوی درب دیگر مغازه را نگاه کرد و گفت : بـــــ‍ـٓـله اوستـــاٰ!. آب جوشــــه؟. اومدم اومــدم.  ®شوکت از مسیری که آمده بود بازگشت و مسیر اصلی را پیمود ، تا که عاقبت نزدیک به حمام حاج اقا بزرگ رسید. از دور پدربزرگش را دید. طبق روزهای پنجشنبه ، بروی نیمکت چوبی خود نشسته بود و دستش را به عصای چوبی ، ستون کرده بود. از نگاهه شوکت ، یکجای کار میلنگید. دقیق تر نگاه کرد. چشمش به دستمال کوچک گردن پدربزرگ افتاد. در نگاه شوکت پُرواضح بود که دستمال را پشتورو بسته. اما چون هر دو سمتش زیباست ، کسی متوجه‌ی چنین اشتباهی نشده. شوکت بخوبی میداند که سمت سـُـرمه‌ای رنگ و گلدار ، باید روی به بیرون بماند ، اما برعکس سمت فیروزه ای رنگش بیرون مانده. لحظه ای وجدانش درد میگیرد زیرا از کودکی این خودش بوده که هر صبح ، دستمال گردن حاج‌اقا بزرگ را میبسته ‌ . اما حال چندین روز میشود که بخاطر جر و بحث و اختلافات ، صبح ها به پدربزرگش کمک نمیکند و در همان خانه ی ویلایی و قدیمی ، آنسوی حیاط ، در اتاق زیر درخت آلبالو، همراه شوهرش زندگی میکند.  حال تصور صحنه‌ای که حاج اقا بزرگ ، با دستان مریض و لرزانش ، به تنهایی سعی در بستن دستمال گردنش را دارد ، شوکت را اذیت میکند ، آنگاه درد عذاب وجدان بر وجودش قالب میشود.  پنج شنبه‌ی یک روز بارانی در اواخر زمستان  بود که حاج‌اقا بزرگ فوت نمود و غمی صدافزون بر دل شوکت نهاد . زیرا روزهای آخرین عمرش را در قهر و اختلافات بسر شده بود. سپس چند صباحی نگذشته بود که او با مرگ همسرش بیوه گشت. شوکت که باردار بود ، به محله‌ای بنام ضرب نقل مکان نمود ، زیرا وکیل حاج اقا بزرگ تمام دارایی و اموال حاج اقابزرگ را بنابر وصیتش به امور خیریه و کارهای  عام‍‌ المنفعه اختصاص داد       ★داستان دوّم★                               _ مختصری از روزگار ِدخترکی بنام نیلیا     شوکت صاحب فرزندی پسر شد اسم پسرش را شهریار نهاد، و با کوله باری از غم به زندگی ادامه داد ، در حوالی همان سالها بود که گوشه‌ی دیگری از محله‌ی کوچک ضرب ، دختربچه‌ای بدنیا آمد ، درون سجلد (شناسنامه) اسمش را گذاشتند آیلین ولی مادرش اورا نیلیا صدا میکرد. -نیلیا دخترکی خیالباف،با رنگ گندمگون ، موههای پسرانه و کوتاه، که بیش از حد  ساکت و درونگرا بود. مادرش تمام دنیایش بود. مرز دنیا در نظرش تا همان کاج‌های بلندی بود که گاه از سرکوچه ، میتوانست نوکشان را در دوردست ببیند. او دختربچه‌ای بیش نبود که فهمید جای فردی با عنوان و نقش پدر در زندگی اش خالی‌ست. اما غرق در کودکانه‌هایش بود و هر شب از پنجره‌ی کوچک اتاقش به آسمان خیره می‌ماند به امید شکار لحظه‌ی عبور شهاب‌سنگ، لحظات را به نظاره مینشست ، و همواره خوابش میبرد. اما در نهایت شبی گرم و تابستانی ، که خیره به آسمانی گشاد و باز ، مانده بود  پس از مدتها توانست لحظه ی عبور شهاب‌سنگی را شکار کند ، آنگاه از شدت شوق و شعف ، نفس کشیدن را فراموش کرده و زبانش  بند آمده بود . و تازه دریافت که در آن لحظه ی موعود ، هیچ آرزویی برای خواستن ندارد . و فی البداعه از ته قلب خواست ، که بتواند مادربزرگش را یکبار ببیند  ∞8∞{ راوی؛ اما او بخوبی نتوانسته بود معنا و مفهوم فرق بین دنیای زندگان با مردگان را درک کند، زیرا تنها در یک حالت چنین آرزویی قابل برآوردن بود، آنهم اینکه او مبتلا و دچارِ حادثه‌ای به نامِ مرگ شود ، تا بتواند به نزدِ مادربزرگش برود }∞8∞  _زیرا بارها از مادرش شنیده بود که مادربزرگ و پدرش در تصادفی شوم ، از دنیا رفته‌اند. از آن پس او دیگر اشتیاقش را برای مشاهده و شکار لحظه‌ی عبور شهاب سنگ از دست داد و چندی بعد در یک غروب از روزهای گرم و طولانی تابستان ، موفق شد که انتهای کوچه ی کوچک و خاکی شان ، با پسرکی هم‌سن و سال خودش و لاغر جسته و سبزه به اسم داوود ، دوست شود.  او توانسته بود یک همبازی خوب و رفیق صمیمی را کشف کرده و به داشتن چنین دوستی دلخوش شود. او در بازی کردن و یا رقابت‌های کودکانه ای که بین بچه‌های کوچه جریان داشت همواره نفر آخر بود. و هیچ توجه و تمرکزی بر اصول و مبنای بازی نداشت زیرا تمام وجودش محو تماشای پسرکی زشت و لاغراندام بنام داوود شده بود. او میدانست که داوود ساده و دست و پا چلفتی‌ست ،  اما باخودش میگفت که هرچه باشد ، درعوض‌ حاضر شده تا با او همبازی و دوست باشد. در نظر دختر بچه‌ای شش ساله که تمام زندگی اش را درون خانه سپری کرده و هیچ برادر خواهر و یا فامیلی ندارد ، داشتن یک دوست ساده ، یعنی داشتن یک دنیای جدید و نو. او چند باری ش به خانه‌ی همسایه ، رفته بود چون مادرش داوود دوست بود. و چندباری هم در پارک ، بطور تصادفی همدیگر را دیده بودند و لحظاتی را در کنار یکدیگر سپری کرده بودند.  همواره حین بازی قایم‌باشک ، نیلیا جایی برای پنهان شدن نمیافت، و در عوض داوود خودش را به ندیدن میزد تا شاید برای یکبار هم که شده، نیلیا نفر آخر و بازنده نباشد . نیلیا ، در افکارش به یک سوال برخورده و درونش غرق گشته بود. سوالی که بظاهر بی‌معنا و بیخطر بود. سوالی که همراه جوابی مشخص و ساده بود. اما از درک نیلیا خارج بود. و بارها این سوال را از مادرش پرسیده بود. ♪نیلیا؛ مامان‌ژونی من پسرم؟  مادرش؛ نه! تو گلدختر منی . تو تاج‌سر منی . تو نفس منی .    نیلیا؛ تورو خدا جدی جوابمو بده مامان‌ژونی ‌ . من دختر نیستم .  مادرش؛ تو فرشته‌ی خوشگل منی ، درضمن باید یاد بگیری که به جنسیت خودت به اصالت و به شجره‌ی خودت به لهجه و سرزمینت افتخار کنی ، نه اینکه ازشون فرار کنی›  .   ®این حرفها بیشتر دختربچه‌ی شش ساله را گیج و سردرگم نمود ، و از حرفهای سنگین مادرش فقط چند واژه را بخاطر سپرد و زیر لب با خودش تکرار کرد: من باید به ژستیت خودم به اصابت و به حنجره خودم به گنجه و زیرزمینم افتخار کنم نه اینکه ازشون فرار کنم.›  -®(مادرش هرگز به عمق حرف فرزندش توجه نکرد . زیرا چیزی که عیان بود ، چه حاجت به بیان بود!  اما در تصور نیلیا ، یک جای ماجرا میلنگید. زیرا باور چنین حقیقتی ، کمی برایش دشوار بود . او کوچکتر از آن بود که بفهمد جنسیت را چگونه و بر چه مبنا و اساسی تعیین میکنند. او دریافته بود که تمامی بچه‌های کوچه  ، به دو گروه مشخص تعلق دارند . یعنی یا پسرند یا که دختر. ولی چنین مبحث ساده و پیش‌پا افتاده‌ای که نیاز به تفکر و تصمیم گیری نداشت. پس چرا او سردرگم و پریشان میشد. پس از مدتی ، دیگر به این موضوع فکر نکرد و  او تمام دغدغه‌اش ، اجازه گرفتن از مادرش ، برای بازی در کوچه بهمراه بچه‌های دیگر شده بود.  ولی هدف اصلی اش بازی کردن نبود بلکه دیدن و ملاقات با همبازی و رفیق شفیقش بود. او کم حرف و درونگرا بود . و همواره درحال اندیشیدن به حقیقتهای موجود و کشف ناشناخته ها بود. یک غروب در حین بازی‌های کودکانه ، رفیقش داوود را هول داد و داوود به تیرچراغ برقی چوبی وکج ، برخورد کرد و گوشه‌ی لبش شکافته شد. و مابقیه ماجرا. خون، گریه، غصه، تنبیه از جانب مادر، و ممنوعه ‌البازی شدن در کوچه. _او در همان پاییز ، هدفی جدید را پیدا کرد. و تمام عزمش را برای رسیدن به ان جذب نمود‌.   نگاه کردن به آسمان ، باز آغاز گشت. اما اینبار در روزهای روشن به اسمان خیره میشد ، نه شبهای مهتابی.  او  به امید مشاهده‌ی یک رنگین کمان ، اینبار نگاهش را به آسمان دوخته بود، . او هرگز موفق به دیدن رنگین کمان نشد و در پاییز همان سال بود که دچار یک حادثه‌ی شوم و نأس گشت . او مبتلا به رسم تقدیر گشت و جسم زمینی‌اش را به این کُره‌ی خاکی و اجاره‌ای پس داد  او اولین و پاک‌ترین فردی بود که از روی بچگی و بیخبری لحظه‌ی دیدن عبور شهاب سنگ در آسمان ، یک آرزوی اشتباهی کرده بود و خودش را به جَــبری خودخواسته محکوم نموده بود، از اینرو روحِ پاک و معصومش اجازه یافت تا پس از مرگ نیز در زمین و کنار و همراهه روحِ مادربزرگش بماند، حال نیلیا از حقایق بیخبر است زیرا لحظه‌ی جدایی از جسم زمینی خود کوچکتر از آنی بود که معنا و مفهوم مرگ و زندگی پس از مرگ را دریابد ، او پس از خروج از کالبدش ، از محدودیت و اسارت در زمان و مکان آزاد گشت ، اما از روی عادت و به رسم آدمیانِ خاکی ، خودش را پایبند گذر ایام نمود  هرچند که او تنها به خیالِ خام و کودکانه‌اش به زنجیر زمان و مکان بسته شده بود ولی در عمل او هر از چندگاهی دچار تداخل و عدم هماهنگی در ریتم یکسان و پابرجایِ گذرِ زمان میشد، او همانند پریان دره‌ی گلمرگ ، از عطر گلهای بهشتی و معطر و عطر خوش عود و کُندور تغذیه کرده و شیفته‌ی عطر نان بود ، زیرا او را به خاطراتی خوش از زندگی در کنار مادر میبرد ، در این شرایط عجیب و غیرمعمول ، مادربزرگ پیر و دانای نیلیا برای پرهیز از تداخل در زندگی آدمیانِ خاکی ، یک خانه‌ی خالی و نیمه متروکه که خالی از زندگی بود را در انتهای کوچه‌ی میهن ، ویط گذر محله‌ی ضرب یافت ، و ازدست برقضا همسایه‌ی خانه‌ی شوکت خانم و پسرش شهریار در انتهای بن‌بست خاکی و باریک گشت. خانه‌ی متروکه‌ای که بچشمان و نظر نیلیا در ابعادی متفاوت از روزگار سه‌بُعدی آدمیان‌خاکی ، بسیار تمیز و معمولی بود . او گاه از پشت قاب پنجره‌ی چوبی خانه ، به امتداد کوچه‌ی خاکی و خلوت می‌نگریست ، تا بلکه گربه‌ای تکراری و  آشنا از عرض آن رد شود ، . و اما در عالم زندگی و زندگان ، داوود و شهریار یک دوست و رفیق صمیمی جدید و باوفای دیگر بنام سوشا یافتند ، و هرسه با هم همکلاس و همراه هم بزرگ شدند سالها گذشت. نیلیا همراه مادربزرگش در آنسوی محله‌ی ضرب و در انتهای کوچه‌ی میهن ، در همسایگی شوکت خانم و پسرش شهریار ، بسر میبرد. نیلیا ، دخترک نوجوان  پاک و معصوم ، ، شب هنگام ، قبل خواب ، رادیوی کوچک مادربزرگش را برداشته و صدایش را بی‌نهایت کم میکند ، تا مادربزرگش که بالای تخت خواب به خواب فرو رفته را بیخواب نکند . نیلیا بیدلیل عادت و علاقه به پیدا کردن فرکانسهای رادیویی دارد که با زبانی خارجه ، در حال پخش باشد. ا


 

منم دیگه از این سرزمین و زندگی کوفتی خسته شدم ، رشت انگار زیر ابرها بنا شده است ،میخوام بروم ، بمیرم . البته همه میمیرند . می‌میرند. از همان لحظه که به دنیا می‌آیند دارند می‌میرند. اما من الآن توی آخرهای فعل داشتن مردن» هستم. این را دکتر هفت بیجار می‌گوید. البته در خانواده و فامیل همگی در زمینه ی تخصص پزشکی همگی صاحب نظر هستند و خیلی از دکترها بیشتر میفهمند ، دکتر تورشِ تَره می‌گوید که دارم می‌میرم. اما زهرا شَلِه که زن دایی ایوب اصرار دارد که اگر نذری آش بدهیم خوب میشوم ، البته بشرط آنکه آشپزی را خانه ی انان برپا کنیم . دکتر جدیدی که اسمش شبیه به کفنپوش است میگوید ؛ بهش وحی شده که یکشبه شفا میگیرم البته بشرط آنکه از داروی گیاهی عجیبی که هیچکجا یافت نمیشود استفاده کنم ، اما خودش کسی را میشناسد که ادرس خاصی ندارد و باید هزینه ی گزافی بپردازیم تا دارو را تهیه کند ، دیروز دیش یک پزشک حقیقی رفتیم و با تعجب به عکس های ام ار ای نگاه کرد و گفت ؛ این پسر که سالمه! تشخیص کی بوده که گفته این بچه بره شیمی درمانی کنه؟ برید و ازش پزشکی قانونی شکایت کنید؟ . برای لحظاتی روزگارم زیبا شد ، و مادرم طوری به دکتر اصرار میکرد که گویی دلش میخواست من بیمار باشم ، یکروز بعد از مطب تماس گرفتند که ظاهرا پرونده ی درمانی من با یک فرد سالم عوض شده و باید باز مراجعه به مطب کرده و نظر جدید پزشک را بشنویم . دکتر دیگری اما می‌گوید برایش عجیب است که پزشک‌های قبلی تشخیص نداده‌اند. دکتر عینک دارد و انگار از پشت عینک چیزهایی می‌بیند که ما نمی‌بینیم. نمی‌دانم چرا عینک روی صورت بعضی‌ها مثل من می‌شود نماد حماقت و روی صورت امثال دکتر هفت بیجاری می‌شود انبوهِ سواد و دانش. پیامبر چرا نمی‌آید ببیند نوادگانش چگونه دارند توی کار خدا دخالت می‌کنند؟ بقیه حرف‌هایش را نمی‌شنوم. انگار دارد آلمانی حرف می‌زند؛ یا عربی. لابد دارد قلمبه سلمبه‌ی پزشکی می‌پراند یا از امید می‌گوید و از دعا عین فیلمها. مامان که شبها پدر میخواست کانال ماهواره را عوض می‌کند نگاهش رنگ غم دارد و سمت دیوار برمی‌گردد. بابا اما هر بار فقط دارد سوال می‌کند و روی کاغذی یادداشت می‌کند. بابا کِی آلمانی یاد گرفته؟ بابا دستش پر است از رگ‌های طاقت. جوهر انگار از رگ‌هایش روی برگه می-ریزد. دوست دارم بپرسم چقدر وقت دارم. مثل فیلم‌ها. می‌دانم اینجا دکترها مثل فیلم‌ها رک جواب نمی‌دهند. نمی‌پرسم. سخنرانی‌اش که تمام می‌شود مامان دستم را می‌گیرد و می‌برد بیرون. با این‌که بیست و پنج سال دارم حس می‌کند باید دستم را بگیرد. انگار با گرفتنِ دستم از دستم نمی‌دهد. نباید از دست بدهد، نه به این سادگی. از وقتی کیارستمی آن‌طوری مُرد، مَردم به اشتباه بودنِ تشخیص پزشک‌ها امیدوار شده‌اند. کاش مردنم اندازه‌ی مردن کیارستمی مهم بود. بعد از مرگ که چیزی اهمیت ندارد اما خب الآن برایم دلپذیر بود اگر می‌دانستم مرگم پر سر و صدا خواهد بود. می‌گویند توی دنیا طوری افق را نگاه می‌کند که انگار تا تشخیص همه‌شان را نپرسد باور نمی‌کند. امروز، از پانزده میلیون، یک نفر، پر. اپیزود دریا شیمی‌درمانی دارد رمقم را سر می‌کشد. مامان خیلی سعی می‌کند آهسته گریه کند. بعد سعی می‌کند آهسته هق‌هق کند. معلوم است که نمی‌تواند. هر وقت می‌روم آرام‌اش کنم چهل سال می‌رود عقب و مثل بچه ها اشک‌ها و فین‌هایش را با آستین پاک می‌کند و دو بار پشت سرهم می‌گوید خوبم و بغلم می‌کند و سرش را می‌گذارد روی شانه‌ام. طوفان هق‌هق‌اش که می‌خوابد و دریای آشوب دلش ارام می‌گیرد می‌گوید که مطمئن است خوب می‌شوم. مامان هیچ وقت دروغ‌گوی خوبی نبوده. بابا ماشین صبر است. هیچ وقت گریه اش را نمی‌بینم. چشمهایش یکهو پف می‌کنند. نمی‌دانم کجا گریه می‌کند که ما نمی‌فهمیم. شاید هم آنقدر جلوی خودش را گرفته که اشک توی پلک‌هایش جمع می‌شود. خیلی سعی می‌کند بحران را مدیریت کند. گوشی‌اش همه‌اش توی دستش است و به این و آن پیغام می‌دهد و سوال می‌پرسد. حالا اکثر شماره‌های فون‌بوک گوشی‌اش توی بغلِ D جا خوش کرده‌اند. از a دکتر اسدی تا z دکتر زادمهر. شب‌ها سرم را روی دریای سینه‌ی ستبرش پهن می‌کنم و ماهواره تماشا می‌کنیم. دریا موج‌های آرامش‌بخشی دارد. کاش می‌شد همین‌جا غرق شد. ‌بابا دیگر کانال‌ها را تندتند عوض نمی‌کند. انگار نه نگاهش به هیچ کدام است نه حواسش. آقا؟… خانوم؟… ماشین منتظرم تا مامان و بابا تمام سوال‌های دنیا در مورد شیمی‌درمانی را از دکت هفتبیجاری ر بپرسند و برگردند پایین. ماشین در خیابان امین الضرب بد جایی پارک شده. تصویر یک پلیس توی آینه دارد بزرگ می‌شود. اجسام از آنچه در آیینه می‌بینیم نزدیک‌ترند. آقای پلیس هم چند متری فاصله دارد که دستش می‌خورد روی شیشه و با اینکه می‌بیند صندلی راننده خالی‌ست علامت می‌دهد حرکت کن. شیشه را پایین می‌دهم و صدایش می‌کنم: سرکار!». سوتی که می‌خواست درش فوت کند از دهانش می‌افتد و برمی‌گردد. شلوارش خطِ سرباز وظیفه دارد و مدرکِ لابد کارشناسی‌اش دو تا ستاره شده و روی شانه‌هایش نشسته. – بله؟ – سروان امیری عزیز، من نمی‌تونم رانندگی کنم. پای راستم چند روزه بی‌حس شده. دوست دارند اسمشان را توی جمله بشنوند. از شنیدن حرفم جا‌خورده و انگار سر و صورت پر از جای خالی موهایم را تازه دیده. مستأصل و معذب می‌شود. توی هیچ آیین‌نامه‌ای ننوشته‌اند که با یک بیمارِ نیمه فلج که توی ماشینی‌ست که جای بدی پارک کرده چه باید کرد. یک کلمه ی نامفهوم شبیهِ باشه» یا ببخشید» می‌گوید، دستش را تا نشانه‌ی خداحافظی بالا می‌آورد و می-رود. خیابان پر است از آدم‌هایی با تن‌های سالم. نه حالا سالمِ سالم. در این حد که مرگ توی دست و پایشان نپیچد. دوست دارم بنشینم کنار خیابان و گدایی تن کنم. اگر کسی تن اضافه‌ای دارد بیاید بدهد به من. استنفورد همه اصرار دارند که بروم پیش پیمان. از همه بیشتر هم خود پیمان. با این که پاسخم مشخص است با دقت به استدلال‌هایش گوش می‌دهم. بعد می‌گویم: امکان نداره بیام پیمان.». نه اینکه باید توی وطن خودم بمیرم. دلم نمی‌خواهد امید به زنده ماندن، بیشتر از این روزهای باقی مانده از زندگی‌ام را برای خودم و خانواده‌ام تباه کند. پیمان کمی مکث می‌کند. لابد اخم کرده و دستش را به پیشانی‌اش می‌کشد. کمی بعد، همراه با یک نفسِ عمیق می‌گوید: باشه پس من میام.». از درسش می‌افتد و نمی‌تواند جبران کند. ویزایش مالتیپل نیست هنوز و شاید اصلا نتواند برگردد. اما می‌دانم پیمان را نمی‌شود از چیزی منصرف کرد. چیزی نمی‌گویم. چهار سال و نیمی می‌شود از آخرین روزی که اینجا بود و مامان توی فرودگاه یک کاسه اشک ریخت پشت پایش. اپیزود ماهی قرمز بابا از گوشه‌ی پارکینگِ خانه غم‌انگیزترین چیزی که می‌کند. ماتیِ نگاه من را که می‌بیند ناگهان برمی‌گردد و از پشت سر، لابلای لرزش صدایش می‌گوید که می‌رود باغچه را آب بدهد و بر‌گردد. نگاهی به ویلچر می‌اندازم. حالا همه‌ی زمین برایم دریای خطرناکی شده و ویلچر قایق نجاتم. بلند می‌گویم چه خوب شد ویلچر خریدی بابا، خیلی اذیت بودم.». پشت انگشتان بازش را می‌بینم که لحظه‌ای بالا می‌آید، مثل خورشید، و دوباره پشت کوه شانه‌اش غروب می‌کند. پیمان تا یک ساعت دیگر می‌رسد. اگر سالم بودم می‌رفتم فرودگاه و استقبال. باید بروم. دوست دارم کارهای شرایط معمولی‌ام را انجام دهم. بابا که از آب دادن به گل‌ها با فروغِ چشم‌هایش برمی‌گردد می‌گویم من هم می‌آیم فرودگاه. بابا مکث می‌کند. تازگی‌ها هرچه می‌گویم همه را به مکث وامی‌دارد. می‌گوید باشد. قایقم را تا می‌کند . بابا هم که ناخداست. تا آخر پای همه می‌ایستد. نیم ساعتی می‌شود که توی سالن پروازهای ورودی پشت شیشه‌های بلند ایستاده‌ایم، آکواریومی پر از ماهی‌های کوچک قرمز که از آن‌ور اقیانوس دلشان برای تُنگ کوچکشان تَنگ شده. پله برقی دارد پیمان را آرام روی خاکِ تُنگ کوچکش فرود می‌آورد. چشم-هایش همان لحظه که من را روی قایق می‌بیند طاقت نمی‌آورند. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. تند تند با دست‌هایم روی چرخ‌ها پارو می‌زنم، سالن را دور می‌زنم و از کنار ایکس‌رِی رد می‌شوم. مردی از روی صندلی بلند می‌شود تا چیزی بگوید اما انگار پشیمان می‌شود و فقط به لبخندی از توی ریشش بسنده می‌جهد توی قایق. اپیزود باغبان چشمم رو به سفیدی یک سقف باز می‌شود. لابد عمل تمام شده. از یک ناحیه‌ی پشتم درد شروع می‌شود و مثل مسافری که بعد از کلی انتظار، صندلی‌های خالی اتوبوس را می-بیند، توی عضلاتم می‌دود. آورده‌اندم توی یک اتاق سفید، با یک پنجره مشرف به حیاط. دستگاه دارد ضربان قلبم را با بوق‌های کوتاه، بلند اعلام می‌کند. بد است که آدم نبض خودش را بشنود. اضطراب می‌دهد. درست کار کردنِ قلب آدم که هشدار نمی‌خواهد. همان کافی‌ست که اگر چیزی اشتباه شد سروصدا کند و همه را خبر کند. عضلات خسته‌ام زحمت زیادی می‌کشند تا سرم رابه چپ بگردانم و مامان را ببینم که خستگیِ مفرطش را بغل زده، صندلیِ فی خوشخوابش شده و دیوار بالشش. کاش طولانی بخوابد. نه آن‌که از دنیا برود، آن‌قدر که وقتی بیدار شد، همه چیز تمام شده باشد. نواده‌ی پیامبر از همان اول گفته بود کاری نمی‌شود کرد. کاش می‌توانستند حرفش را بپذیرند. می-توانستم از همین چند وقت لذت ببرم. اشتباه می‌گویند امید چیز خوبی‌ست. لااقل نه همیشه. احساس می‌کنم چند ماه آخر زندگی‌ام را امید دارد تباه می‌کند. دوباره عضلات را به زحمت می‌اندازم و سرم را به راست برمی‌گردانم. وسط سفیدی دیوار یک پنجره‌ی تقریبا چهارگوش هست که رویش را یک پرده‌ی آبی با بدسلیقگی گرفته. سعی می‌کنم بلند شوم اما شروع به تکان خوردن که می‌کنم انگار گیری از جنس درد شروع به هشدار دادن می‌کند. مامان بیدار می‌شود. صدایی تولید نکرده‌ام اما حس ششم مامان مثل کلی مادر دیگر بی‌نظیر است. ازش می‌پرسم می‌شود پرده را کنار بزند؟ می‌شود. مامان خوشحال می‌شود چیزی ازش بخواهی. باید چیزهای کوچک بیشتری ازش بخواهم و خوشحال‌ترش کنم. بدسلیقگی کنار می‌رود. توی پنجره یک تکه از یک کاج افتاده. می-گویند شاملو آن موقع که توی زندان قصر بوده از توی حیاطِ پر از دیوارهای بلند، فقط نوک یک کاج را می‌دیده و برایش تنها نشان از بیرونِ زندان بوده و یادآور رهایی. بعدها کاجِ پرغبارِ پیر از آنجا توی شعرش آمده. قیاس مع‌الفارق است اما حالا برای من هم این درخت می‌شود نماد بیرون رفتن، سالم بودن، راه رفتن. باید بعدها یک شعری یا داستانی بنویسم که این یک تکه کاج تویش باشد. شاید مهندسی را رها کردم و نویسنده شدم. دارم یک فهرست از کارهایی که اگر زنده ماندم می‌خواهم انجام دهم تهیه می‌کنم. آن‌قدر دارد زیاد می‌شود که گمان نمی‌کنم اگر زنده بمانم بتوانم به سرانجامی برسانمشان. این مرگ طبیعی هم ترکیب غریبی‌ست. مرگ که هرکاری‌اش بکنی طبیعی نمی‌شود. بابابزرگ هم طبیعی نمرد. اصلا هیچ‌کس طبیعی نمی‌میرد. قلبش توی خواب گرفت و رفت. هشتاد و دو سالش بود و بازهم صبح همه شوکه شدند و بازهم همه گفتند بابابزرگ که سالم بود. یک لبخند درخشان همراه با پرستاری که آن‌را به لب دارد می‌آید توی اتاق. نمی‌دانم تاثیر داروهای مسکن است یا واقعا چهره‌اش این‌قدر دل‌نشین است. آن‌قدر نرم قدم برمی‌دارد که انگار پاهایش به زمین نمی‌خورند. تخت را دور می‌زند و ‌می‌آید سمت من. لباس سفیدش را انگار ویژه‌ی اندام متناسبش دوخته‌اند، ویژه تر از لباس سفید برای عروس٫ چشمهای درشت سیاه و موهای به رنگ شبق دارد. به من و مامان سلام می‌کند و خودش را معرفی می‌کند: مَجد». پرستار ثابت من خواهد بود. اسم کوچکش را از روی اتیکت می‌خوانم. – می‌تونم طوبی صدات کنم؟ مکث می‌کند. حق دارد. برای جمله‌ی اول کمی تند است. اما لابد می‌داند که آدم‌های توی چنین اتاق‌هایی زیاد وقت ندارند. – البته. خوشحال هم میشم. تخته‌ی پای تخت را برمی‌دارد و می‌خواند و رویش چیزی یادداشت می‌کند. بعد می‌گوید که اگر دردم خیلی زیاد است می‌تواند مورفین بزند. – البته. خوشحال هم میشم! می‌خندد و لوازم را روی میز فی پهلوی تخت می‌گذارد. صدای کوچک تماس شیشه آمپول و میز می‌آید. آستین‌هایش را خیلی مرتب تا می‌زند. با دستی که خوشیِ تراشش تا سرِ آرنج پیداست، هوای سرنگ را میگیرد این‌که سوزن فرو می‌رود، دردها فروکش می‌کنند و حس می‌کنم خوب شده‌ام. اتاق باغ و گلستان می-شود. دلم می‌خواهد بپرم پایین و توی گل‌ها غلت بزنم. باغبان که گُل‌کاری‌اش تمام می-شود وسایلش را جمع می‌کند، تای آستین‌هایش را برمی‌گرداند و با لبخند از در می‌رود بیرون. مات پیمان می‌آید تو. توی دست راستش صفحه تاب می‌خورد و توی دست چپش کیف چرمیِ کوچک مهره‌ها. – اِ پیمان اینو از کجا پیدا کردی؟! – اوه، خیلی گشتم. راست می‌گوید. از کلافگی موهایش پیداست. – به یه شرط بازی می‌کنم باهات. – چه شرطی؟ – رحم نکنی. می‌خندد. – خیالت راحت! گلدان را برمی‌دارد و بعد از یک جست‌وجوی کوچک با چشمهایش، می‌گذارد یک گوشه‌ی اتاق. میز کوچک و صندلی را جابجا می‌کند، می‌نشیند و با حوصله صفحه‌ی شطرنج را می‌گذارد روی میز و تنظیم می‌کند، انگار باید فاصله‌اش از لبه‌ها یکسان باشد. صفحه را فوت می‌کند. لابد یک تار موی مزاحم را فراری می‌دهد. بعد سربازان خودم و خودش را تک تک وارد زمین جنگ می‌کند و آخرسر هم وزیر و شاهش. نمی‌پرسد سفید می‌خواهم یا سیاه. همیشه سیاه را ترجیح می‌دادم. – این دفعه سفید رو می‌خوام. مکث می‌کند. اگر صفحه را بچرخاند نصف سربازها از منطقه‌ی جنگ به روی زمین می-افتند. بنابراین میز برتری دارد. می‌گفت سی-وپنج درصدِ شطرنج‌های تاریخ را سفید برده و بیست‌وپنج درصد را سیاه، و اگر دو طرف دقیقاً به یک میزان خوب بازی کنند سفید می‌برد. برتری مهمی‌ست که سفید بازی را شروع می‌کند و نطفه‌ی بازی را به میل خودش می‌بندد. اما من همیشه دوست داشتم سیاه باشم. مسئولیت کمتری متوجه‌ات می‌شود وقتی خودت بازی را شروع نکنی. پیمان خودش هم می‌داند بازی‌اش از من خیلی بهتر است، اما هیچ وقت از بازی با من خسته نمی‌شود، انگار امید دارد که آن‌قدر تمرینم دهد که یک روزی رقیبش شوم. جنگ آغاز می‌شود و طولی نمی‌کشد که شاهم دانه دانه رفتن محافظان و عزیزانش را نظاره می‌کند تا اینکه تنها می‌شود. اینجای بازی مورد علاقه‌ی من است. از روی اجبار است تا اختیار. مات شدنت قطعی‌ست و فقط سعی می‌کنی زمان بخری. چندان جای پشیمانی برایت نمی‌ماند و این خیلی خوب است. پشیمانی خیلی تلخ‌تر از شکست است. شاهم که از نفس می‌افتد و مات می‌شود می‌گویم: – دمت گرم اومدی داداش. – تو جون بخواه داداش. واقعاً می‌گوید. از کلافگی چشم‌هایش معلوم است. پروانه بابا روی صندلی کنار تخت، خواب است. خطوط سفید موهایش توی دیوار گم شده. کفش-هایش هم خسته یکدیگر را بغل زده‌اند و خوابیده‌اند. بی صدایی قدم‌های طوبی نگاهم را به آستانه‌ی در برمی‌گرداند. با فاصله‌ی همیشگی از سطح زمین می‌آید تو. چشمش به گوش‌هایم می‌افتد و با حالت لب‌ها و انگشتانش می‌پرسد چه گوش می‌کنم. طوری که صدایم به لب‌ها و انگشتانش برسد و به خواب بابا نرسد جوابش را می‌دهم. – Wayfaring stranger امیلیو هریس٫ فوق‌العاده‌ست. می‌گذارم روی تکرار و چند ساعت گوش می‌کنم. – منم می‌تونم گوش بدم؟ – البته. فقط میشه صدای بوق این فرشته‌ی نجاتِ بالای شونه‌ی راستم قطع بشه؟ می‌خندد و فرشته را ساکت می‌کند. لبه‌ی تخت می نشیند، صاف. مثل مجسمه های رُمی روی تخت نصب می‌شود. انحناهای ملایم اندامش پرابهت می‌روند تا برسند به چهره‌ی دل-نشینش. شیب پشتی تخت را با کلیدِ روی دسته تغییر می‌دهم. گوشی چپ را درمی‌آورم و به دستش می‌دهم. می‌گذارد کنار پیچ و خمِ زیبای گوشش و انگشتانش را طوری روی گوشی نگه می‌دارد که انگار بال پروانه ریتم نرمی می‌گیرد. چند دانه تار مو که از زیر مقنعه‌اش رها شده با موسیقی به رقص در می‌آیند. خوب است که دستگاه ساکت است و رازِ تپش‌های حالا تندِ قلبم توی سینه‌ام می‌ماند. من این موسیقی را بارها و بارها گوش داده‌ام. این بار اما، همه چیز فرق می‌کند. گرتا گاربو مامان با بشقابی در دست می‌آید تو. بخار از روی غذا توی هوا چرخ می‌زند اما بویش را حس نمی‌کنم. به دیدن یک فیلم صامت می‌مانَد. – بیا مامان جان، برات خورشت قورمه‌سبزی درست کردم. فهمیدم غذای اینجا رو دوست نداری. میز کوچک را روی تخت و من می‌گذارد و بشقاب را رویش. از توی کیفش یک کیسه بیرون می‌کشد. یک دستمال قرمز را از توی کیسه درمی‌آورد، تا می‌زند و کنار بشقاب می-گذارد و یک قاشق و چنگال تمیز را مرتب روی آن می‌چیند. بعد با نگاهِ کسی که برای گنجشک‌ها دانه پاشیده و منتظر است، خیره روی صندلی می‌نشیند. بو و طعم غذا را حس نمی‌کنم اما باید همه‌اش را فرو ببرم. – خیلی خوشمزه شده مامان، مرسی. نگاه مضطرب مامان لای دانه‌های برنج پیچیده و انگار تا تمام نشود آرام نمی‌گیرد. اسب… من… اسب… طوبی دارد فشارم را اندازه می‌گیرد. نگاهش می‌افتد به کتابی که به پشت روی پایم افتاده و انگشتم که لای سطرهای آخرِ یک داستان گیر کرده. – چی می‌خونی؟ کتاب را برمی‌گردانم، رو به حالتِ پرسشِ چشم‌هایش. – یوزپلنگانی که با من دویده‌اند. مال بیژن نجدیه. به او می‌گویم که بیژن نجدی اسطوره‌ی منه. – من مطمئنم که می‌تونی. باور می‌کنم. جمله‌اش از پانزده میلیون پزشک دنیا باورپذیرتر است. نزدیک می‌آید و روی صندلی سمت راستِ تخت می‌نشیند. دنیا را به روی چشم‌هایش می‌بندد و ازم می‌خواهد از همان‌جا که دارم می‌خوانم بلند بخوانم که او هم بشنود. می‌خوانم: …من دیگر نمی-توانستم بدون گاری راه بروم یا بایستم. اسب دیگر نمی‌توانست بدون گاری بایستد یا راه برود. من دیگر نمی‌توانستم…اسب…من…اسب…». صبح می‌فهمم که آن‌قدر داستان خوانده‌ام که خوابم ببرد. رشت همچنان بارانی ست ، به دوست قدیمم شهروز براری صیقلانی گفته ام یک داستان کوتاه برایم بنویسد ، او یار دبستانی من بود خیلی شر و شیطان اما خرخوان بود ، حتی یکبار هم کمتر از بیست نمیگرفت ، آذر آخرش تمام شد یا نه؟ هیچ نمیدانم گذر ایام در رفته از دستم همه جمع شده‌اند. غیر از عمه ماری ، که مرا در کودکی بزرگ کرده. خاله طاهره هم از شیراز آمده رشت. هر دفعه که ما خواهر زاده‌ها و برادرزاده‌ها را می‌دید، با خنده از تصمیماتمان برای ازدواج می‌پرسید. توی فامیل بهش می‌گفتیم خاله ازدواج. اولین بار است که نمی‌پرسد. می‌داند قصد هم داشته باشم وقت ندارم. فامیل-ها زیاد و زیادتر می شوند و همه‌ی صداهای کوچک گفتگوهایشان بهمن می‌شود و روی سرم فرود می‌آید. چرا آدم‌هایی آمده‌اند که سال‌هاست ندیدمشان و اگر مریض نمی‌شدم لابد سال‌ها نمی‌دیدمشان؟ مگر مراسم ختم است؟ این آخری را بلند می‌گویم. همه، جا می‌خورند. بهمن می‌شکند و تبدیل به خرده پچ‌پچ‌ها می‌شود. جمعیت عزادار کم‌کم خارج می‌شوند. چند تا بوسه هم می‌نشیند روی پیشانی‌ام قبل از خداحافظیِ بعضی‌هاشان. دیگر بدتر. آدم سالم را روی لپ بوس می‌کنند و مرده را روی پیشانی. همه کار را تمام شده دیده‌اند. ولی گناهی ندارند. بیخود عصبانی شدم و سرشان داد زدم. خیلی پشیمان می‌شوم. مامان برمی‌گردد تو. می‌گویم گُه خوردم بگو برگردن.». می‌گوید نه مامان جان حق داری. نباید دورتو شلوغ میکردیم مخصوصاً مریض‌هایی مثل من. شب، طوبی که آمد تو ازش پرسیدم میای باهم روی لپ‌تاپم فیلم بِردمَن رو ببینیم؟». خیلی خشک گفت نه. وقت این کارارو ندارم.». ناشیانه جواب دادم هر جور راحتی. من که به هرحال می‌بینم.». نکند دوستم ندارد و فقط دارد کارش را بعضی مواقع با مهربانی انجام می‌دهد؟ فردا من هم به او محل نمی‌گذارم. هنوز ده دقیقه از فیلم نگذشته که درِ لپ‌تاپ را به روی صدای مایکل کیتون می‌بندم. تولد دو هفته‌ی دیگر تولدم است. زاده ی شب یلدا . طوبی چند روز است نیامده و به جایش یکی دیگر می‌آید که هم خودش شبیه ماشین کار می‌کند هم مریض‌ها را مثل شبیه ماشین کار می‌کند هم مریض‌ها را مثل ماشین‌های از کار افتاده می‌بیند. دلم می‌خواهد دیگر بروم خانه. طاقت این سفیدی و سیم‌ها و لوله‌ها را ندارم. به مامان می-گویم. – مامان جان وضعت الان طوری نیست که بتونیم ببریمت. – وضعم هرطوری هست من نمی‌خوام دیگه اینجا بمونم. – آخه … – آخه نداره نمیشه همه‌ش به میل شما درد بکشم. می‌خوام یه کم هم به میل خودم… مامان انگار یکهو می‌ریزد. بد گفتم. می‌دانم. فکرهایش توی نگاه خیره‌اش جمع می‌شود. تکه‌هایش را جمع می‌کند، سر تکان می‌دهد که خب»، و از اتاق می‌رود بیرون. مامان که برمی‌‌گردد از خجالتش چشم‌هایم را می‌بندم و خود را به خواب می‌زنم. در را آهسته شانه هایم بالا می‌کشد. صدای کشیده شدن پارچه را روی سرانگشتان بی حس پایم می‌شنوم و بوسه‌اش را روی گونه ام احساس می‌کنم. بعد صدای سبک قدم هایش تا پای پنجره می‌رود. زیرچشمی نگاه می-کنم. مهتاب از پنجره توی اتاق می‌بارد و صورت مامان را خیس می‌کند. آن همه عینک دکترها موافقت کردند که با احتیاط‌های زیاد ببرندم خانه. با اینکه خودم خواسته بودم اما از شنیدنش شوکه شدم. لابد از نظر دکترها هم از پشت آن همه عینک امیدی نیست. دایی سهیل با ماشینش می‌آید دنبالمان. ماشینمان را توی پارکینگ هم ندیدم. نگاهی به بابا می‌کنم. ناخدا بی‌صدا تمام صید سالیانش را توی دریا ریخته. نقطه، سر خط. همه ی کسانی که ناراحتشان کرده بودم آمده بودند . مریض های بدحال را همه میبخشند ، کسی از آشپزخانه کیک می‌آورد. شمع‌ها پشت خطوط مهربانی صورتش سایه انداخته‌اند. شمع‌هایی که دارند ذره ذره آب می‌شوند و به زودی خاموش. فهمیدنش نه وحی می‌خواهد نه سوادِ پشت عینک. بی‌جهت هم می‌سوزند. توی این خانه نه به آن یک ذره گرمایشان احتیاج است نه به این نور نحیفشان. مرا به یاد خودم می‌اندازند. مهمانانِ بخشنده دارند از من می‌خواهند که آرزو کنم و شمع‌ها را فوت کنم. آرزویت، خاموش نشدن شمع‌ها هم که باشد، باید فوت کنی؟ زنگِ در می‌خورد و مامان با لبخند می‌گوید یه مهمونم امشب داریم که از دیدنش خیلی خوشحال میشی.». چند لحظه بعد از توی نورِ در، خطوط دُورِ طوبی پدیدار می‌شود. خیلی ذوق می‌کنم اما انگار اندام‌های بی‌حس شده‌ام توان نشان دادنش را ندارند. به همه با دقت و ادب سلام می‌کند و می‌آید به سمت من و لبخندش را روی صورتم می‌تاباند. از حالم نمی‌پرسد که ناراحتم کند. باهوش است. فقط می‌پرسد که خوشحالم؟. می‌داند که هستم. طوبی تعارف مامان را مؤدبانه رد می‌کند. مجسمه‌های رمی که کیک نمی‌خورند. با دستش وسایلش را نشان می‌دهد و با حرکتِ ظریفِ مردمک چشم‌های درشتش می‌پرسد. می‌گویم البته، خوشحال هم میشم.». آن‌قدر صدایم ضعیف است که خودم نمی‌شنوم. اما او می-شنود. سوزن فرو می‌رود و چشم‌هایم را می‌بندم. کمی بعد، آرامش مثل آب راهِ خودش را توی اندام‌هایم پیدا می‌کند و دردها را می‌شوید. حتی همه‌ی مهمان‌ها انگار جانِ دوباره گرفته‌اند. امیلیو هریس معلوم نیست کِی آمده و کنار پنجره نشسته. گیتارش را کوک می-کند و اندکی بعد ریتم می‌گیرد. مهمان‌ها را می‌بینم که دور اتاق دست می‌زنند اما من فقط صدای گیتار را می‌شنوم. طوبی دستش را به طرفم دراز می‌کند. بلند می‌شوم و همراهش به وسط اتاق می‌روم. دست راستم را به و دست چپم را صاف نگه می‌دارم که آویز انگشتانش شود. هریس که شروع به خواندن می‌کند می‌رقصیم. رقصی که ماه‌ها تمرین کرده‌ایم و حالا همه را انگشت به دهان حیرت‌زده کرده‌ایم. موقع رقص تازه می‌فهمم که لباس سفید طوبی تور دارد. از بالای سینه‌هایش شروع شده و نرسیده به ظریف ترین برجستگی مچ دنیا تمام شده. امشب از همیشه زیباتر است. نگاهی می‌اندازم به خاله طاهره. مدتها بود که لبخند را روی لبش ندیده بودم. چشمک می‌زنم. پلکش روی چشمِ پُرش برف‌پاک‌کن می‌شود و ناشیانه چشمک می‌زند. طوبی با ظرافت گردنم را زیر هشتِ دست‌هایش اسیر می‌کند. صدای نرمیِ پوستش را زیر گوش‌هایم می‌شنوم. امیلیو هریس دارد می‌خواند و ما می‌چرخیم و می-رقصیم و می‌چرخیم… از روی انحنای ملایم شانه‌ی طوبی، خانه‌ی چرخانمان را نگاه می-کنم. بابا را می‌بینم که دارد به من املا می‌گوید… آن سمت، مامان کاغذ آورده و کلی مداد شمعی… می‌رقصیم و می‌چرخیم… بابا دارد روی دوچرخه‌ی کوچکم چرخ کمکی وصل می‌کند… پیمان با قلک و چکش می-آید… مامان کتابِ کاغذ و تا آورده با یک دسته کاغذ رنگارنگ… می‌چرخیم و می‌چرخیم… بابا سطل و بیل کوچک آورده برویم لب دریا… پیمان لباس‌هایی که برایش کوچک شده را برای من تا می‌کند… مامان دو تا ساندویچ را با دقت می‌گذارد توی کوله پشتی‌ام… می-چرخیم و می‌رقصیم… بابا دو تا اسکناس می‌گذارد توی جیب کاپشنم… پیمان تیله آورده بازی کنیم… مامان دارد یک کلاه کوچک برایم می‌بافد… بابا کارنامه‌ام را برمی‌دارد و عینک می‌زند و لبخند… پیمان مهره‌ها را برمی‌گرداند توی کیف… می‌چرخیم و می‌رقصیم… می-چرخیم و می‌رقصیم… می‌چرخیم و می‌رقصیم… مامان به آسمان نگاه می‌کند، یا به خدا، نمی‌دانم. بیرون، چله‌ی تابستان، برف به جان درخت‌ها افتاده ،،،،،،،،، جایزه ی مسابقات قائم عج ، تهیه کننده ؛ جشنواره ادبی ترکیه با شراکت فارسی زبان افتخاری در انکارا . نویسنده گان برتر فارسی /شهروز براری صیقلانی ، رزیتا ناروندی پانری ، مبینا رادمنش جیکینی، مژده پرزور ، سحر روزبه ، آتنا کرباسچی ترک زبان،/ ، رسول خادیوف ، مرلینا جسیمسون ، جلینه کارداش ، جوخان سندل ، مایمت آزوکا


گیسوان تابدارم را تکانی دادم و دسته ای از موهایم را جلوی سینه انداختم.چادر قد یشمی کوچکی بر سرم کردم و جلوی آینه ایستادم .ناباورانه خود را برانداز کردم. چگونه می توانستم به خود بقبولانم که در شانزده سالگی برایم خواستگار آمده است ؟ البته به گفته ی دایه حالا هم برای ازدواج دیر شده بود . او همیشه می گفت قدیم تر از این ها دختر ها سالگی به خانه ی بخت می رفتند . تازه حق مکتب رفتن را هم نداشتند . چه رسد به این که مشق پیانو کنند و گاهی هم بی نقاب با مرد ها هم صحبت شوند .

 

اما من حال و هوای دیگری داشتم که هرگز در ذهن پیر دایه نمی گنجید .هنوز هوس داشتم که به دنبال هم سالانم از روی بام ها بدوم ٬ از حیاط اندرونی به حیاط بیرونی سرک بکشم ٬ شب ها سرم را روی پای پدر بگذارم و به آوای قصه های هزار و یک شبش گوش جان بسپارم .یادگاری پیانو که جای خود داشت ٬ زیرا پدر دوست داشت دخترانش هر دو بتوانند در مهمانی های نه ی عیان و اشراف هم ترازشان پیانو بزنند . به فکر خواهر ٬ مهتا ٬ افتادم که هنوز در عقد پسر دایی مان بود . او از زمانی که به عقد ناصرخان در آمده بود دیگر حال و حوصله ی نواختن نداشت . دائم در مطبخ کنار سید علی و مرضیخه خانوم می نشست تا شاید بتواند آنطوری که مادر می خواهد رموز آشپزی را بیاموزد . البته نه این که مادر به فکر این ها نبوده باشد ولی مهتا مثل من هرگز فکر نمی کرد با ان افکار اجازه دهد که او را در هفده سالگی به عقدر ناصرخان در آورند. البته ناصرخان غریبه نبود . او پسر دایی جمشید ٬ برادر بزرگ مادرم بود که قبلا وزارت امنیه را بر عهده داشت و بیشتر مردم آن زمان از وی حساب می بردندبا رفتار خشک دایی جمشیدم ناصرخان مردمدار و تحصیل کرده ای شده بود . چند سالی در فرنگ درس خوانده بود و حال به سفارش پدرش در سفارت فرانسه کار می کرد . اما نمی دانم چرا احساس می کردم مهتا زیاد به او علاقمند نیست . خودش معتقد بود که روی حرف آقاجان حرف نزده ٬ وگرنه ناصرخان را مانند برادرش دوست می دارد . من نیز این حس او را تصدیق می کردم . اما یادم است آقاجان شب بله بران رو به او کرده و مستقیما گفته بود مهتا جان من اصراری به این وصلت ندارم . تو هم که خواستگار زیاد داری . اگر نمی خواهی ٬ ردشان کنم . البته به نظر من ناصرخان مرد برازنده ای است و از همه مهم تر پسردایی توست و همه او را کاملا می شناسیم . مهتا به خاطر همین حرف پدر این وصلت را قبول کرده و جواب مثبت داده بود . اما همیشه امید داشت که بعد از ازدواج عاشق شود .

 

ولی من بالعکس ٬ معتقد بودم انسان باید با کسی که ذوستش دارد ازدواج کند مانند مادر و آقاجان که قصه ی عشقشان زبانزد خاص و عام بود . البته آنان هیچگاه از عشقشان در حضور ما سخنی به میان نیاورده بودند اما من و مهتا وصف آن را از ربان خاله ملوک خواهر بزرگ مادرم شنیده بودیم .

 

ئر همین حال و هوا بودم که دایه صدام کرد : دیبا جان بیا مادر مهمان ها منتظرند که عروس خانوم سینی چای را بیاورد . هول برم داشته بود : انا دایه اگر نتوانستم چی ؟دایه کمی از سرخاب مادر که روی میز بود به گونه هایم مالید : نه دخترم تو در خانواده ی محترمی بزگر شده ای . نباید به این راحتی دست و پایت را گم کنی . خندیدم و گفتم : دایه این چادرقد قشنگه ؟

 

نگاهی کرد و گفت : بله عزیزم .

 

از سر سادگی دوباره پرسیدم : دایه جان داماد هم آنجاست ؟

 

دایه رو ترش کرد و گفت : خانم جان این چه حرفی است که می زنید ؟ می دانید اگر این حرف را در حضور شخص دیگری می گفتید باید صد سال در خانه می ماندید ؟ مگر داماد در مجلس خواستگاری به اندرونی خانه ی عروس راه دارد ؟

 

دایه جان مهتا چی ؟ مهتا هم آنجاست ؟

 

- برو فدات بشم . اینقدر بهونه نیاور . خواهرت سرش درد می کرد نتوانست نزد مهمان ها بماند . از بابت داماد هم خیالت راحت باشه . انشاالله او را در شب عقد خواهی دید .

 

از این حرف دایه کمی برافروختم . هر دو به راه افتادیم . دایه جلوی مهمان خانه سینی چای را به دستم داد ٬ پیشانی ام را بوسید و گفت : عزیزم اول چای را برای خانم بزرگ ٬ مادر داماد می بری ٬ همان خانومی که دو دندان طلا دارد . بعد بعع ترتیب به سابیر مانان تعارف می کنی .

 

در اتاق را گشودم و وارد شدم . چهار خانوم مقابل مادرم نشسته بودند . جلویشان میزی قرار داشت پر از انواع شیرینی و میوه های مختلف . مکثی کردم تا آ خانومی را که دایه می گفت دو دندان طلا دارد بیابم که ناگهان مادر داماد گل از گلش شکفت و با لبخند مرا ستود و به سوی خود فراخواند. پیش رفتم و به او چای تعارف کردم .

 

صورتم را بوسید و گفت : به به چه عروس زیبایی ! دستت درد نکنه دخترم .

 

ناگهان به یاد گفته ی مادر افتادم . او گفته بود که اگر عروس سرش را به زیر بیندازد خواستگار ها فکر می کنند نقصی را در صورتش پنهان می کند برای همین سریعا سرم را بلند کرد و به مهمان ها لبنخد زدم . در حال خارج شدن از اتاق بودم که مادر داماد صدایم کرد : دیبا جان بشین عزیزم . می خواهیم عروس گلمان را بیشتر ببینیم و با هم آشنا شویم .

 

با اشاره ی مادر رو به روی یکی از دختران زیبای خانواده ی سهیلی نشستم و به چهره ی شادابش چشم دوختم . او با وجود سن و سالی که داشت بسیار زیبا می نمود . مشخص بود که از زندگی مرفحی برخوردار است . شوهرش سفیر ایران و انگلیس بود .

 

مادر و خانوم سهیلی با هم مشغول صحبت بودند و من اجازه ی هیچگ.نه اظهار نظری نداشتم ٬ تا این که خانوم سهیلی گفت : دیبا جان از ان شبی که در مجلس ناصرخان برایمان پیانو نواخت دل مرا برد . خوش به حالتان که چنین دخختر زیبا و هنرمندی دارید .

 

مادر خنده ای کرد : اختیار دارید از لطفتان متشکرم .

 

- وقتی با منصور خان ٬ همسرم ٬ مسئله خواستگاری را مطرح کردم ٬ آقا گفت اگه بهادرخان اجازه بدهند تورج را به غلامی بفرستیم. مادرم با لبخندی گرم و از سر رضایت گفت : آقا تورج فرزند ماست و دیبا جان کنیز شما .

 

از پاسخ مادر ناراحت شدم . من دختر بهادرخان با آن همه کنیز و کلفت چطور می توانم کنیز آنها باشم ؟

 

در حالی که به تمجید هایشان گوش می دادم دختر بزرگ خانواده ی سهیلی با محبتی خاص مرا مورد خطاب قرار داد و گفت : دیبا خانوم اگر مایلید دلمان می خواهد برای یمن مجلس کمی بنوازید .

 

با اجازه ی مادر از جا برخاستم و با هول و هراس پشت پیانو نشستم . در دل به این خواهش نابجا لعنت فرستادم . بلاجبار انگشتانم را روی کلید های پیانو فشار دادم و با دقت تمام قطعه ی مورد علاقه ی پدر را نواختم . پس از اتمام قطعه از جا برخاستم و به رسم ادب به روی مهمان ها لبخند زدم . خانوم سهیلی مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید : بسیار عالی و دلربا نواختی . باید هنر تو را تحسین کرد با اشاره ی مادر تشکر کردم و از اتاق خارج شدم و به سرعت خود را به صندوقخانه رساندم . صدای تپش قلبم را می شنیدم . انگار بار اولی بود که برای دیگران و در حضور جمع می نواختم . در همین حال مهتا وارد اتاق شد و گفت : خواهر کوچولو ممعرکه بود . صدای سازت تا اتاق مرد ها هم رسید . خودم دیدم که تورج سرخ شده بود و پدرش بدون پرده جلوی آقاجان تحسینت کرد .

 

با تعجب پرسیدم : تو آنجا چه می کردی ؟

 

مهتا خندید : من ؟ من غلط بکنم آنجا رفته باشم . با دایه کی از پشت پنجره ٬ اتاق رو تماشا می کردیم . راستی دیبا تورج پسر خوبی به نظر می رسه . البته کمی مسن است . فکر کنم حدود ۳۰- ۴۰ ساله باشه .

 

بی اختیار از حرف مهتا حنده ام گرفت : خدای من این همه تفاوت سنی ؟ من رن او نمی شم .

 

مهتا خم شد و دستی به موهایم کشید . من و ناصرخان هم دوازده سال اختلاف سنی داریم . مگر این چیز ها مهم است ؟

 

میان حرفش دویدم . ناصرخان پسر دایی ماست و خیلی خوب او را می شناسیم . تازه من مثل تو اعتقاد به عشق بعد از ازدواج ندارم . مهتا بیا و مرا ببر تا او را ببینم .

 

مهتا دستی به کمر زد : اگر کسی ما ببیند چه ؟ می دونی ما را مانند غلام ها در وسط حیاط اندرونی فلک می کنند ؟

 

- نه قول می دم زود برگردیم . فقط مرا ببر انجا جونم به لب رسید .

 

باشه به شرط این که چادر قدت را به من بدهی .

 

اندیشیدم چادر قد ازرش یه عمر پشیمانی را ندارد . به آرامی گفتم باشه .

 

هر دو به طوری که کسی ما را نبیند خود را پشت پنجره ی اتاق مردانه رساندیم . پدر مانند پدر مانند همیشه با ابهت در صدر نشسته بود و دایی و آقا منصور هم کمی آنطرف تر روی مبل لمیده بودند . در سایه ی روشن اتاق مردی حدود ۳۰ - ۴۰ساله سرش را به زیر انداخته بود .

 

لحظه ای افکارم آشوب شد . خدایا این همسر آینده ی من است ؟ مردی با دماغی عقابی ٬ چشمانی بی حالت مانند گاو ٬ ابروهایی باریک و کوتاه و قدی به بلندی زررافه ٬ نه من هرگز او را نمی پذیرم .

 

در همین حال در روی چهارچوب چرخید و چهره ی ناصرخان پدیدار شد . او دست در جیب جلیقه اش داشت و می خواست فندکی طلایی اش را برای آتش زدن سیگارش بیرون بیاورد که ناگهان چشمش به ما افتاد . : عجب ! شما دختر ها با اجازه ی چه کشی به اینجا آمدید و زاغ سیاه ما را چوب می زنید ؟

 

مهتا لب پایینش را به دندان گرفت : ناصرخان آروم . آقاجان می فهمد .ما داشتیم از اینجا عبور می کردیم که شما سیر رسیدید .

 

ناصرخان خنده ای کرد : باورم نمی شود . در حیاط مرد ها ٬ بی حجاب و سپس به شوخی با تشر گفت : بروید به حیاط اندرونی وگرنه خودم هردویتان را اینجا فلک می کنم تا از همین اولی ابهتم را به داماد دوم خانواده ی زندی نشون بدهم .

 

هر دو مانند برق گرفته ها دویدیم و خود را به اتاق صندوقخانه رساندیم . مهتا سرخ شده و من رنگم به سفیدی می زد . او از هیجان دیدار همسرش هول کرده بود و من از ترس آقاجان قالب تهی کرده بودم .

 

مهتا دست هایم را گرفت و با خنده گفت : پسندیدی ؟ مبارکه ؟

 

با چشمانی اشک آلود گفتم : نه .

 

مهتا خیره براندازم کرد : مگر خل شدی ؟ اگر آقاجان بخواهد چی ؟

 

- نه آقا جان به من اختیار تام داده . اگر من نپسندم آن ها هم نمی پسندند .

 

مهتا پشت دست زد : بیچاره زندی ها اگر می دانستند با این بی آبرویی تو آبروی آنها هم خواهد رفت ٬ حتما پدر را مقطوع النسل می کردند .

 

 

 

آن شب مانند شب های قبل روی پشتبان کنار مهتا به خواب رفتم . صبح روز بعد در حالی که از نردبان پایین می آمدم دایه مرا در آغوش گرفت و گفت : مبارکه .

 

همه چیز را فراموش کرده بودم : چه مبارکه دایه ؟

 

دایه چشم ها را بر هم نهاد و با ملایمت گفت : قضیه ی لیلی و مجنون مبارکه .

 

تازه یادم آمد که دیروز بعد از ظهر در این خونه را به خاطر من کوبیده بودند . پاسخی ندادم و به اتاق ناشتایی رفتم . بوی نان خانگی اشتهایم را تحریک می کرد . مشغول خوردن شدم و منتظر ماندم تا دایه بیاید برای من چای بریزد . ولی ان روز با روز های دیگر فرق داشت . وقتی دیدم از دایه خبری نیست از جا برخاستم جای برزیم . مادر بی سروصدا وارد آشپزخانه شد . سلام کردم . بالخندی مهربان جواب داد و در حالی که دامن بلندش را کنار می زد گفت : خب دخترم بگو ببینم فکر هایت را کردی ؟

 

گفتم : مادر.

 

ولی او حرفم را قطع کرد و گفت : کلاغه خبر آورده که دیشب داماد را هم دیدی .

 

از خجالت سرخ شدم و سرم را به زیر انداختم . می دانستم یا کار مهتاست یا ناصرخان . با کمی بکث گفتم . بله مادر .

 

صورتم را بوسید : خب نظرت چیه ؟ او را پسندیدی ؟

 

به آرامی گفتم : نه .

 

مادر در حالی که رنگ از رخسارش پریده بود ٬ خنده اش محو شد و تکرار کرد : گفتم فکر هایت را کردی ؟ درست جواب بده دیبا !

 

کمی بلند تر گفتم : او را نپسندیدم .

مادر از جا برخاست و در حالی که زیر لب غرولند می کرد گفت : ای بهادرخان انقدر یک الف بچه را پر رو کردی که با گستاخی تمام در روی مادرش می ایستد و اظهار نظر می کند و در حالی که با عصبانیت از اتاق خارج می شد گفت : امشب جئابت را به پدرت می گویم .

 

بعد از رفتن مادر نفسی راحت کشیدم و برای استحمام آماده شدم .

 

*

 

*

 

*

 

ادامه دارد . 

 

 

روز ها می گذشت و ما بار دیگر ایام آخر سال را پشت سر گذاشتیم و به سال نو نزدیک می شدیم . جشن عروسی مهتا نیز قرار بوددر همان روز های آغاز بهار برگزار شود خوشبختانه دیگر حرفی از خواستگاری یا ازدواج من به میان نمی آمد . مادر تمام وقتش را به تهیه و تدارک تنقلات عید و عروسی می گذراند . روز ها و شب ها همچنان به سرعت می گذشت و من حالا دختری ۱۸ ساله بودم . نمی دانم چرا حالا دیگر حال و هوای شوخی و خنده های بی پروا را نداشتم و بیشتر اوقات را به کتاب خواندن می گذراندم .

 

پدر سال قبل مدت ۴ ماه به پاریس سفر کرده بود و رهاوردش برایم یک پالتوی پوست زیبا ی بسیار نفیس ٬ یک جفت کفش جیر زیبا با مارک گوچی و یک دستکش چرم بود . وقتی پذر این هدایا را به من داد در این فکر بودم که کجا می شود این لباس های زیبا را بپوشم . چون متاسفانه با این که خیلی از زن ها و دخترا سرشناس شهر پس از کشف حجاب در ملاعام بی حجاب و آراسته ظاهر می شدند ٬ ما به خاطر عقاید خشک مادر نمی توانستیم مانند سایرین رفت و آمد کنیم . مادر همیشه در مورد این مسائل سختگیر بود . با این که پدر ضیافت های زیادی می داد و به مهمانی های عیان و اشرافیان دعوت می شد ٬ مادر چون در این محافل بایستی همرنگ جماعت حضور پیدا می کرد ٬ به هیچ وجه از این دید و بازدید ها استقبال نمی کرد .او بیشتر وقتش را در خانه یا در مجالس عزاداری و روضه خوانی سیدالشهدا طی می کرد . اما پدر همیشه دوست داشت در این مهمانی ها فردی از اعضای خانواده او را همراهی کند به همین دلیل همیشه آرزو می کرد فرزند پسری داشت تا او را با خود همه جا می برد . مادر بنابر عقاید مذهبی ای که داشت ٬ از این که پدر همراهی ندارد تا او را در این مجالس همراهی کند خشنود بود .

 

آقاجانم همیشه می گفت : خانوم جان دیگه زمان روبنده گذشته است . ما باید با زمانه پیش برویم . خیلی دوست دارم تو را در یکی از سفر های فرنگ همراه خود ببرم تا ببینی چگونه زن ها در آنجا همپای آقایان در تمام مسائل روزمره ی دنیا سهیم هستند .

 

مادر در جواب می گفت : من با مسافرت به فرنگ و سیر و سیاحت مخالف نیستم ٬ به شرطی که از من نخواهی مانند آنان باشم . همین بس است که اجازه داده ای دخترانت در مجالس عیان بی حجاب حاضر شوند . نمی دانم چه می اندیشی . و الله هیچ وقت فکر نمی کردم این دختر در ۱۸ سالگی هنوز به خانه ی بخت نرفته باشد . البته این امر هم نتیجه ی اختیارات بی موردی است که تو به او داده ای . هیچ می دانی در ذهنش چه می گذرد و چرا خواستگاری را که برایش می اید با اندک بهانه ای رد می کند ؟

 

پدر از حرف کادر خنده ای دلنشین می کرد و می گفت : دیبا در اخنتخاب همسر اختیار تام دارد . اگر به ۸۱ سالگی هم برسد انتخاب با اوست .

 

روز های اخر سال به سرعت می گذشت و خمودگی خزان و سرمای زمستان از رشت می رفت و جای خود را به سرسبزی بهار می داد . بهار با بوی خوش آشنایی سرما را مغلوب ساخته بود . شاید همین فصل شورانگیز بهار بود که سرنوشت مرا رقم زد .

 

شهر رشت غرق در روزمرگی ها بود ، و تاجر نامداری بنام امین الضرب الدوله موتورهای ژنراتور از سفر فرنگ آورده بود ، خومم هنوز خوب نفهمیده بودم که ژنراتور چیست ، ولی کاشف بعمل آورده بودم گویی چیزی بنام الکتریسته برق تولید میکند و آنگاه سبب روشنایی چیزهایی مانند فانوس های کوچک خیابان شیک میشود، غلام میگفت سمت رودخانه ی زَرجوب ، قبل از درختان بلند کاج ِ سیاهباغ ، محله ای را بنام و اسم و لقب امین الضرب نهاده اند ، لابد ژنراتور چیز مهمی ست. زیرا حاج احمد صیقلانی نیز چندی پیش از سفر فرنگ بازگشته بود و چند قباره پارچه ی ابریشم سوغات اورده بود ،اما هیچکس حتی اسم کوچه ای را بنامش نکرد، چه برسد به اینکه بخواهد از بازارچه ی زرجوب تا به شالکوه را بنامش کنند.  

کمی شک دارم، واقعا نمیدانم ، سفر کربلا رفتن نیز نوعی سفر به فرنگ محسوب میشود؟. سوالی جدید نیز ذهنم را درگیر نموده ، غلام میگفت ، نوچه ی حاج امین الضرب الدوله را بدلیل بی احتیاطی هنگام کار با ژنراتور ، برق زده به او ، در جا خشکش کرده !? خب حال نمیدانم سوغات فرنگ قاتل است یا که؟ خب پس لااقل نام ان محله را از روی صاحب سوغاتی نگزارند، زیرا ممکن است دوفردای دگر تمام اهالی که در امین الضرب رشت بدنیا بیایند قاتل از اب در آیند، چون فعلا که سوغاتشان قاتل بیرون آمد ه . غلام میگفت دلیل برق زدگیش از آن بابت بوده که ظاهرا به جایی دست درازی کرده که لُخت و بوده، نمیدانم این دگر چه نوع سوغات فرنگی ست که ی آن سبب مرگ کسی شده . سیما دگر کیست؟ اینرا هم نمیدانم ، زیرا شنفتم که آقاجان برای غلام گفت که دلیل برقزدگی و مرگ و خشکیدگی آن نوچه ی بیچاره ، ان بوده که گویی ؛ سیما بودند و او نیز دست درازی نموده بود ، خخخ خنده ام میگیرد ، زیرا تصور قیافه ی غلام در لحظه ای که با نگرانی میپرسید؛ آقا شما که قصد ندارید ژنراتور بیاورید به این خانه؟ چون نوچه مرحوم دقیقا هم سن و سال خودش بود .

 

شبی پدر به یکی از مجالس رجال ی دعوت شده بود . عصر آن روز جهت حضور هر چه بهتر در آن مجلس ٬ سلمانی ای به خانه آورد تا به سر و صورتش صفایی بدهد . او انگار دنبال گمگشته ای می گشت . هنوز برای شرکت در مهمانی خانه را ترک نگفته بود که دایه به اتاقم آمد و گفت : دیبا خانم آقاجانت از شما خواستند که به اتاقشان بروید . فرمودند اگر آب دستان است زمین بگذارید و به حضورشان بروید .

 

کمی برایم غیر منتظره بود و با اضطراب پرسیدم : دایه جان نفهمیدی پدر با من چه کار داشتند که با چنین حالتی مرا احضار کردند ؟

دایه خنده ای کرد و گفت : نه خانوم جان فقط از من خواستند پری خانوم مشاطه را به خانه بیاورم 

در دلم آشوبی به پا شد . یعنی اتفاقی رخ داده بود که پدر پری خانم مشاطه را در این زمان احضار کرده و از من خواسته بود اگر آب در دست دارم بگذارم و به نزد او بروم ؟ با ترس و نگرانی کفش هایم را به پا کردم و به سمت اتاق پدر حرکت نمودم . با این که ته دلم روشن بود دلهره ی عجیبی داشتم . می خواستم اول سری به اتاق مادر بزنم . شاید باز هم مسئله ی خواستگار بود . می ترسیدم من هم مثل خاله ملوک که شبی بی سر و صدا و بدون این که خودش بداند او را به حمام و آرایشگاه برده و بر سر سفره ی عقد نشانده بودند ٬ روزگاری چنین پیدا کنم ٬ زیرا خاله هم مثل من از تمام خواستگار هایش ایراد می گرفت و سرانجام پدر بزرگم مجبور به این کار شده بود . اما نه ! به یاد آوردم که پدر چند شب پیش در این مورد به من اختیار تام داده بود .

 

در اتاق را زدم غلام در را گشود و با اشاره ی پدر خارج شد . سرم را بالا گرفتم تا در سایه روشن اتاق چهره ی او را ببینم . پدر گرامافون را روشن کرده بود و به دنبال صفحه ی مورد نظرش می گشت . با ورودم خنده ای کرد و دستش را به یقه ی پیراهنش برد و با اشاره ی سر مرا به نشستن دعوت نمود . بعد در حالی که به چهره ام دقیق شده بود بی مقدمه گفت : دیبا جان امشب به یکی از مهمانی های دوستانم دعوت شدم ار تو می خواهم که مرا در این ضیافت همراهی کنی .

 

من متحیر از این صحبت پدر با حیرت گفتم : آقا آقاجان اگر مادر مخالفت کرد چه ؟

 

پدر با لبخندی گفت : اولا مادرت هیچگاه روی حرف من حرف نمی زد . ثانیا صلاح بر این است که تو در این مهمانی همراه من باشی تا تبعیت از اصطلاحات شاهنشاهی و کشف حجاب را به همگان بفهمانم که مبادا کسی پشت سر بهادرخان رجز بخواند و بگوید ن خود را در پشت پرده های اندرونی پنهان کرده است . حال که مادر از شرکت در این مهمانی ها امتناع می ورزد تو با آمدنت جای خالی او را پر می کنی . از ظرفی دیگر با آدم های محترمی آشنا می شوی که شاید بعد ها گره ی کارت به دست ایشان باز شود . اگر بدانی حسن خان که از عیان شهر رشت است ، ساکن کاخ بزرگی در پستوی محله ی اشراف ، یعنی نقره دشت ، پشت پل رودخانه ی گوهر است. و ما امشب به عمارتش دعوت هستیم چه کرده است ! او ویدا دختر کوچکش را پارسال به فرنگ فرستاده تا درس وکالت بخواند . من نمی خواهم تو را در محیط خانه محدود کنم که خود را از هم ترازانت کمتر بیابی .

 

با رضایت سرم را به پاینن انداختم و به آرامی گفتم : اما پدر من نمی دانم آنجا چگونه باید رفتار کنم .

 

آقاجان خنده ای کرد و گفت : اول این که نباید بترسی . دوم هر کاری که سایر خانم ها انجام دادند تو هم می کنی .

 

برخلاف میل باطنی با وجود تذکرات پدر ترس از شرکت در چنان مهمانی ای تمام وجودم را فراگرفته بود . با کوچکترین خطایی می توانستم آبروی خانواده ام را ببرم .

 

 در این افکار بودم که پدر افزود : حالا برو و خودت رو اماده ی رفتن کن . ساعت نه شب کالسکه منتظر ماست . موهایت را آرایش کن ٬ پیراهن شبت را بپوش ٬ و چون هوا سرد است ان پالتویی را که برایت آورده ام بر تن کن . می خواهم در مجلس حسن خان من و تو همچون الماس بدرخشیم .

 

پس از اتمام سخنان پدر اتاق را ترک کردم . بار ها دلم خواسته بود که سری به این مهمانی ها بزنم و بدانم در این ضیافت های شبانه چه خبر است . اما حال با این که ارزویم به حقیقت پیوسته بود ٬ ترس از آن جمع بیگانه مرا در بر گرفته بود . بار خود لعنت فرستادم که چرا منزوی به بار امده ام ! چرا حتی یک در صد هم فکر نکردم که روز با این پیشنهاد مواجه می شوم . شاید باید زود تر از این ها خودم را آماده می کردم و از رسم و رسوم این مجالس آگاه می شدم.

 

نگاه تمسخر آمیز پری خانوم ! آرایشگرمان بر چهره ام تازیانه می زد . او مو هایم را شانه می کرد و طره ای را به سمتی می پیچید . می دانستم با این که جیره خوار عیان است در دل بر تمام این خصلت ها لعنت می فرستد . او از این که دختری بزک می کرد تا همراه پدرش جلوی چشمان نامحرم ظاهر شود ٬ بر ما پوزخند می زد . تصمیم گرفتم اگر بار دیگر پدر را همراهی کردم خودم آرایشگری خوب و امروزی بیابم تا مرا در رفتن مصمم کنم . از اتاق خارج شدم ٬ آرام راه می رفتم تا خدمه بویی از ماجرا نبرند . در راهرو جلوی یکی از آینه های قدی ایستادم و نگاهی به خود افکندم . قیافه ای متفاوت با شکل و شمایل واقعی ام پیدا کرده بودم آیا همانی بودم که پدر می خواست همراهش باشد ؟

 

سکینه مستخدم مخصوصم ٬ کمک کرد تا لباس هایم را بپوشم . دست در جیب بردم و انعامی به او دادم . او با تشکر گفت : انشاالله در همین مجلس خانم زیبای من همسری لایق و در شان خودشان بیابند و همراه مهتا خانم ماه بعد به خانه ی شوهر بروند . با اخم گفتم : خواهش می کنم از این آرزوه ا برای من نکن حالا برو و جلوی زبانت را بگیر .

 

پدر جلوی در منزل سوار بر کالسکه ی مخصوصش منتظرم بود . کلاهم را پایین کشیدم تا چهره ام را نبیند . لحظه ای سکوت کرد اما بعد از این که مرا با دقت برانداز نمود گفت : کلاهت را بردار می خواهم رویت را ببینم .

 

با اکراه گفتم : آقاجان

 

می دانست خجالت می کشم با خنده گفت : دست بردار قرار است تو امشب مرا همراهی کنی . پس دلیلی نداره از پدرت خجالت بکشی .

 

به آرامی کلاه را از سرم برداشتم . نگاهی به چهره ام کرد و گفت عالیه . دیبا تو زیباترین دوشیزه ی جوانی هستی که تا به حال دیده ام . آنگاه دستش را به جیب کتش برد و جعبه ای مخملی بیرون آورد و آن را به من داد . همه چیز کامل است جز هدیه ای که من برای دختر عزیزم گرفته ام . انگشتر الماس محاسن تو را به کمال می رساند . دخترم دوست دارم از امروز علاوه بر روابط پدر و فرزندی مرا دوست خود نیز بدانی . من روحیه ی سر سخت تو را تحسین می کنم . از ان روزی که پسر آن یارو ٬ چی بود اسمش . آه بله تورج را می گم ٬ پسر منصور خان ٬ به خواستگگاری تو آمد و تو دست رد به سینه اش زدی به مادرت گفتم این دختر خون من در رگ هایش جاری است . نمی توانیم او را به زور تسلیم خواسته هایمان بکنیم . من بر خلاف مادرت ٬ نسبت به شما دختران عزیزم دقیقم و روحیاتتان را می شناسم . دیبا تو دختری هستی با روحیات مردانه و همین امر باعث شد که امشب تو را همراه خود بیاورم .

 

 به آرامی تشکر کردم و گفتم : امیدوارم همیشه مایه ی سرافرازیتان باشم .

 

بعد از مدتی به عمارت حسن خان رسیدیم . هنگامی که ورود پدر اعلام شد ٬ تمامی انظار متوجه ی ما شدند . تعداد مهمان ها حدود صد نفر میشد . همگی از خانواده های متشخص و اعیان ٬ با لباس های زیبا و زیورآلات فاخر و با ارزش بودند .

 

در بدو ورود ٬ همراه بودن من با پدر تعجب همگان را برانگیخت . چون کمتر اتفاق می افتاد مادر در چنین مجالسی شرکت کند و از سویی قبول تجدید فراش پدر برایشان سخت بود قریب به اتفاق مهمانان مرا نمی شناختند ٬ پس هویتم را از یکدیگر جویا شدند . بعد از گذشت مدت زمانی کوتاه حسن خان و خانواده اش مرا به مهمانان معرفی کردند . در همین احوال دختری بلند بالا و زیبا ٬ با گیسوانی طلایی و ابروانی کمانی با گشاده رویی به ما نزدیک شد و حضورمان را خیر مقدم گفت . پدر دست او را به رسم ادب فشرد و ما را به هم معرفی کرد . او ویدا دختر حسن خان بود که در فرنگ درس وکالت می خواند و تازه به ایران آمده بود و من آن زمان متوجه شدم یکی از دلایل برپایی آن مهمانی بازگشت او از فرانسه است . بعد از آشنایی با ویدا و دیگر مهمانان همراه او گوشه ای نشستم و اوضاع را زیر نظر گرفتم . ویدا دختری مودب و با فرهنگ بود . حذکاتش شجاعانه و توام با ظرافت نه بود و بر خلاف من ٬ از ظرز لباس پوشیدن و موهای عریانش واهمه ای نداشت .او پس از ساعتی که از خودش و شیوه ی زندگی در فرنگ برایم سخن گفت ٬ موضوع بحث را عوض کرد و در حین پذیرایی ٬ بحث را به آرایش و پوشش نه کشاند . از انجایی که آرایش ملایم و استادانه ی او مورد توجهم قرار گرفت از او خواستم تا مرا در این مورد راهنمایی کند . اما در کمال ناباوری من او اظهار داشت ٬ که برای آراستن مو و صورتش نزد کسی نمی رود و خودش به اصول خودآرایی واقف است . پس از صرف شام گروه گروه مهمان ها به گوشه ای ر فتند و مشغول بحث و تبادل نظر شدند . من و ویدا در مورد مسائل روز مشغول صحبت بودیم که ناگهان متوجه شدم از میان دوستان پدر نگاهی معنی دار مرا زیر نظر دارد . او مردی حدودا سی ساله با قامتی بلند ٬ چهره ای مردانه و ظاهری آراسته بود. ابتدا تصور کردم که این احساس پنداری بیش نیست ولی کمی بیشتر دقت نمودم ٬ متوجه شدم که مورد هدف آن چشمان گیرا قرار گرفته ام . با درک این موضوع رنگ چهره ام را باختم و عذق شرم بر پیشانی ام نشست . ٬ اما برای این که کسی از این قضیه بویی نبرد سرم را به زیر انداختم .

 

چندی بعد عده ای از مهمانان از جا برخاستند و عازم رفتن شدند . پدر و دوستانش هم جزو افرادی بودند که عزم رفتن کردند . ما هنوز مشغول صحبت بودیم که متوجه شدم پدر همراه حسن خان و همان مرد بلند قامت و چهار شانه بالای سرمان ایستاده است با دیدن آنان من و ویدا از جا برخاستیم و ادای احترام نمودیم . پدر رو به من گفت : دخترم ایشان سروان ماکان آریا ٬ یکی از دوستان خوب من و افسر شایسته ی گارد سلطنتی .

 

ماکان با لبخند جدابی که بر لب داشت ٬ قدمی پیش نهاد و دستش را به سمتم دراز کرد و گفت : از آشنایی با شما دوشیزه ی محترم بسیار خشنودم .

 

من با این که کمی دستپاچه شده بودم سریعا بر خود مسلط شدم و ادای احترام او را به گرمی پاسخ دادم .

 

در این موقع پدر افزود : سروان ماکان دیبا دختر کوچکم است که به اصرار من در این مهمانی حضور یافته .

 

ماکان نگاهش را به سمت من معطوف کرد و گفت : بهادرخان این هم خوش سعادتی من بوده است که دیبا خانم به این مجلس تشریف آوردند تا ایشان را زیارت کنیم .

 

من در نهایت اظضطراب و احتیاط با لبخندی به او عرض ادب کردم . همگی با هم به سمت در خروجی تالار حرکت کردیم . از آنجایی که سابقه ی دوستی پدر با حسن خان به درازا می کشید ٬ پدر همراه وی مهمانان را هنگام رفتن مشایعت کرد .

 

من و ویدا که دوستان خوبی برای هم شده بودیم تا آخرین لحظات کنار هم ماندیم . هنگام رفتن از ویدا خواستم که قبل از بازگشت به فرانسه به خانه ی ما بیاید تا بیشتر با هم آشنا شویم .

 

هنگام خارج شدن از در عمارت قبل از این که کالسکه ی مخصوص پدر به دنبالمان آمده باشد ٬ صدای بوق اتومبیلی توجه ما را به طرف خود جلب کرد . سروان ماکان برای رساندم ما به منزل منتظرمان مانده بود . چون با اصرار او مواجه شدیم خواسته اش را پذیرفتیم .

 

در راه پدر از وی خواست تا ده روز دیگر در مراسم عروسی مهتا شرکت کند . سروان اظهار داشت : یهادرخان راستش را بخواهید ٬ مدت مدیدی است که مایل بودم خدمت برسم و لحظاتی را با هم بگذرانیم . اکنون هم خیلی دوست دارم در مراسم ازدواج ایشان شرکت کنم اما افسوس که جهت انجام ماموریتی به شیراز منتقل شده ام و فرا صبح عازم سفرم . در مورد شرکت در مهمانی هم قول نمی دم . ولی خیالتان راحت باشد ٬ به محض یافتن اندک فرصتی حتما مزاحمتان میشوم .

 

 پدر در جواب او گفت : اگر می توانستید ٬ تشریف بیاورید ٬ مارا خشنود می کردید . اما ضرورت شغلی ای که پیش آمده ٬ امیدوارم بتوانید مقدمات آمدن را فراهم کنید .

 

من هم در طول راه ساکت بودم و همانطور که در صندلی عقب نشسته بودم ٬ به مذاکرات آنان گوش می دادم . گاهی هم متوجه ی نگاه های ماکان می شدم که هر چند یک بار از آینه ی ماشین به سمتم معطوف می شد . وقتی که از اتومبیل سروان پیاده شدیم ٬ بار دیگر پدر مهمانی هفته ی آینده را به او یادآوری کرد . او هم به رسم ادب از اتومبیل خارج شد و به گرمی شب خوشی را برایمان آرزو کرد .

 

از فرط خستگی به اتاقم رفتم . در رختخواب با خود اندیشیدم : چه شب خوشی را به پایان رساندم . ای کاش بتوانم همیشه همراه پدر شوم . ناگهان به یاد آن چشمان مخمور افتادم . احساس کردم هنوز گرمی آن نگاه ها مرا در شعله هایی ناشناخته می سوزاند .

 


بقلم امید مظلومی. . اپیزود سوم مردی ایستاده در باد. بقلم امید مظلومی صدای زنگ دوچرخه ای قدیمی و عبورش از سر پل باریک افکار مردی ایستاده در باد را پاره میکند و بارش اولین قطره ی باران به داخل یقه ی لباس مرد توجه اش را به آسمان و سپس تاریکی ناگهانی هوا جلب مینماید ، سرانجام به رسم گذر زمان لشکر سیاهه شب پاییزی بر روشنای سایه روشن غروب پیروز میشود و با سپاهی از ابرهای سیاه و لجباز بروی شهر رشت خیمه میزند ، رشت_این شهر کوچک و خیس ، سردش است!

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دل نوشته های من سرفصل تدریس