۴۱.txt بهناماو __پیشدرآمد بیشک شما نیز طی عبور از مسیر پرفراز نشیب زندگانی با وقوع اتفاقاتی فرای منطق و دور از باور برخورده اید. اما پاسخی منطقی و قابل درک برای اینچنین حوادثی در نمییابیم و دیر یا زود از آن عبور و سرگرم روزمرگی هایمان میشویم . این روزها گاه چنان در روزمرگیهایمان غرق میشویم که دلمان برای نجوایِ درونییمان تنگ میشود. همان نجوایی که گاهوبیگاه ما را گوشهی خلوتی از زندگی پیدا کرده و بیمقدمه شروع به صحبت میکند. گویی که مخلوقی بیجسم و بیکالبد و تُهی از جِرم و وزن همچون باریکهی نوری روشن و عطرآگین در دوران ابتدای پیدایشمان در جنین مادر ، به سرشتِ وجودمان دمیده شده، که طی عبور از مسیر پر فراز و نشیب زندگی بروی این کُرهِی خاکی همواره همراه ماست، همراهی که بیوقفه ناظر و حاضر است ، این نعمت الهی شاید یکی از بزرگترین دلایلِ تفاوت و برتری مان با دیگر جانوران باشد ، این نجوا دهندهی الهی، با نوایی آشنا کنج پنهانِ وجودمان سُکنا گذیده و سالهاست از طریق الهامات در پستوی ذهنمان نجوا میدهد و با صدایِ بیصدایش ، لحظات را سراسر مملوء از احساسی ناب میکند ، تنهاییمان را فرصتی ایدهآل برای رساندن صدایِ بیصدایش به احساسمان میشمارد ، و در سکوت شبهای کودکی به مانند صدای وجدان به سراغمان آمده و ما را برای کشیدنِ نقاشی بروی پیراهنِ سفیدِ مادربزرگمان با مداد شمعی سرزنش و ملامت میکند ، و گاه از خصیصهی متفاوتش نسبت به فردیت جسمانیمان بهره گرفته و بدلیل عدم تعلق به مکان و زمان از لحظاتمان پیشی گرفته و از حادثهای شوم و بد یومن که در کمین مان نشسته ما را آگاه میکند و به , ناشناخته به احساسمان وحی و الهام میکند و ما بیخبر از لحظات پیشِــِ رو سراسر لبریز از دلشوره و اضطراب میشویم ، اما همواره گریزی از تقدیرمان نمی یابیم و تن به چیزی میدهیم که گویی از پیش برایمان معین شده. اما هرچه بزرگتر میشویم ، غرق در روزمرگیها و مسایل گوناگونی شده و دغدغههایمان مارا در آغوش کشیده و از شنیدنِ صدا و نجوایِ درونیمان دور میکند ، یکی از راههای برقراری و تقویت ارتباط با نجوای درون ، تَمَرکز و بهرهگیری از ورزش روح ، و سفر به اعماقِ خویشتنِ خویش است ، ولی در این میان هستند افرادی که مسیری متفاوت را برای گوش فرا دادن به نجوای درونیشان یافتهاند ، بطور مثال همگان شنیدهایم که بسیاری از شاعرین مشهور میگویند ’‘که سرایش اشعارشان حاصل تلاش فکریشان نبوده و نیست و آنها و قلمشان تنها یک وسیلهاند که اشعاری که وجودشان الهام گشته را در آن لحظه ثبت و ماندگار کردهاند‘‘ بنابراین میتوان ،اینگونه استنباط و برداشت نمود که قلم نیز یکی از راههای رساندن صدایِ این نجوای بیصداست. بی شک شما هم در زندگی با افرادی با احساس مواجه شدهاید که گوشهای خلوت در میانِ همهمهی شلوغِ روزمرگیها مییابند و بی هدف و بی موضوعی از پیش تعیین شده بروی تکهکاغذی سفید خیمه میزنند ، خیره به صفحهای سفید یا منظرهای پُر از خالی و هیــچ میمانند تا ناگفتههایی ناشناخته و غریب از احساسشان لبریز شده و بروی خطوط موازی کاغذ ، سرازیر گشته و حرف به حرف ، واژه به واژه بر تن خشک کاغذ چکیده و کلمه ای نقش ببندد . آنگاه کلمه ها را یک به یک به خط کشیده تا با چیدمان واژگانشان به حرفی نو و جدید برسند. و یا بطور عموم اکثرا در طی زندگی خودمان نیز به دلایل متفاوت ، دست به قلم برده ایم و دستنویسهایمان را جایی در همین گوشه کنارها گذاشتهایم ، از طرفی میتوان ، با کمی جستجو دلنوشتههایی از افراد گوناگون غریبه یا آشنا پیدا کرد که در مقطعی از زندگی در وصف احساسی مختص همان زمان بر تکه کاغذی دلنویس کردهاند ٭با توجه به اهمیت و ارزش یک دستنوشته ویا دلنویس ویا یادداشت روزانه و قدیمی که از فردی مشخص در زمان و مقطع کلیدی و سرنوشتساز از زندگیش نوشته و بجای مانده میتوان محکمتر و مستندتر از هرحالتی ، داستان و روایت زندگیش را نقل کرد ، حال نیز من در این کتاب با آوردن متنِ دستنویسها ، دلنوشتهها ، نامهها و عاشقانههایِ شخصیتهای داستان به درک بهترِ روحیات و احساساتشان یاری رساندهام تا بلکه شما مخاطبِ عزیز نیز زین پس به نوشتن و ثبت احساساتتان در طی زندگی ترغیب و تشویش شوید . _ در این میان چه زیباست که با کمی توجه و تفکر به تفاوت یک دستنویس با دلنوشته ، یاد بگیریم که گاه باید خودمان را در سکوتی مطلق و فارغ از روزمرگیها به کنج خلوت خیالمان برده و در اختیار نجوای درونیمان بسپاریم ، آنگاه قلم به دست گرفته و با دایرهی واژگانِ ناقصی که داریم برای ادایِ حقِ مطلبی که نجوادهندهی مطلق به وجودمان الهام کرده بکوشیم. زیرا دلنوشته مثل افسانهای کهن نیست ، بلکه حکایتی تعلقی واقعی و ماندگار است که نویسندهاش همچون ردّ پایی از نجوای درونش در گذر زمان بجای میگذارد، همچنین یک دلنوشتهی حقیقی ، بی شک به دلها خواهد نشست حال قابل ذکر است که در این اثر ، تمامی دستنوشتهها و دلنویسها کاملا برابر با اصلشان آورده شده اما لذوما دلیل بر حقیقی بودن و استناد جزء جزء داستان نبوده و نیست. مقدار زیادی از وَهــم و اوهامی که به داستان افزوده گشته حاصلِ باورهایِ شخصیِ راوی میباشد . حال با عنایت به موارد گفته شده، خدمتتان عارضم که بندهی حقیر کوشیدهام که به کلیّت داستان پایبند مانده و در این بین به تاثیر مبحث تقدیر یا سرنوشت نسبت به میزان مالکیت هر فرد بروی فراز و نشیب سرگذشتش اشارهای نامحسوس کنم که خودش داستان جدالِ همیشگیِ جبـــرِ روزگار و حق انتخاب و اختیاری است که در طول تاریخ ذهن آدمهای حقیقت جو را به خودش درگیر کرده است. این داستان در طی مسیر پر پیچ و خم خود ، یک مبحث ثابت و یا مصائب یک فرد را دنبال نکرده و در طول مسیر به چهار گوشهی روزمرگیهای یک شهر شلوغ سَرَک کشیده و مشتی از خروار را با کمک واژگان به خط میکشد، در این بین نیز نیم نگاهی هم به ثبت خاطره ویا دستنوشته های معمولی و دلنوشتهی شخصیتها و گاه حتی نامههای عاشقانه میاندازد ، از مباحث موجود طی روند داستان میتوان به مواردی مانند: ،( تاثیر ماورا بر زندگی_ بدبینی_ سوءتفاهم _حسادت _ قانون عشق _انتظار_ تنهایی _تقدیر_ عواقب تعبیرِ یک آرزوی کودکانه_ حاجت یک نذر اشتباه_ کینه و انتقام _ و نقل روایات حقیقی _ سرگذشتها) اشاره نمود . در نهایت امر این داستان به هیچ وجه رمان عاشقانه و یا داستان بلند نیست و از ابتدای امر هدف از نوشتن این اثر ، خلق یک اثر عامهپسند نبوده ، بنابراین از چارچوب معمول و رایج در اکثر داستانها ، تبعیّت و پیروی نگردیده، ازاینرو در داستانهای اول تا پنجم از دیالوگهای بین افراد پرهیز شده و به شرح روایت از جانب راوی پرداخته شده تا تصویری کلی و صحیح برای خواننده ترسیم شود. با آرزوی بهترینها برای شما ★ شهروزبراریصیقلانــی -حَـــق»- _دیباچه »›(پیشگفتار) _ (همواره در کنار انسان ها ، در خفا و بهدور از چشمان آدمیان ، مخلوقاتی ماورایی و فارغ از جسمانیت و بی کالبد ، مانند ارواحِ سرگردان، أجنه و پریان در شهری ابری و شاد روزگار میگذراندند ، که همچون پریان درهیِ گلمرگ از طراوت گلهایِ بهشتی و عطرِ خوشِ عود و کُندور تغذیه میکردند . انسانهایی که در طی گذران زندگی و پیمودن مسیر سرنوشت٫ پیمانهی عمرشان پر میگشت ٫ به مرگ مبتلا گشته و جسمشان را بیجان و خالی از زندگی در دنیای خاکی گذارده و روحشان به سمت نور و خالق بازمیگشت، گهگاه نیز ارواحی در این شهر افسرده و بارانی به زیر ابرهای تیرهرنگ و وسیع به دام افتاده و سمت سوی نور و مسیر بازگشت را گم میکردند ، ازاینرو به ناچار مجبور به زندگی در این شهر خیس میشدند، و معمولا در خانهای خرابه و یا نیمه مخروبه و یا حتی حمامهای عمومی و از کارافتاده ، سُکنا میگذیدند تا از تماس با آدمیان خاکی برحذر باشند.) مکان رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !. __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربههای خـَستگی نــاپذیرش بــیوقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــینَوَسـان، روزها را یکــبهیک از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز پیش برود. سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریبـنوازند. _اهالی این شهر در تکتک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی پاک نسبت به خدا میهن و ناموس بوده و در گذر ایام با اعمال خود ، گویای غیرت و شرافتی بیمانند بودهاند. مردمان این شهر در طی تاریخ پرفراز و نشیبشان همواره جلوی بیگانگان را به این مرز و بوم گرفتهاند، از اینرو مجسمهی سرباز کوچک این شهرِ بارانی و اسب و تفنگش ، در مرکز شهر ، خودنمایی میکند. مردمان شهر چتر به دست در سرنوشت یکدیگر از خود ردّ پایی بجای گذارده و عبور میکنند ، آنها به هر طـریقی در راهِ رسیدن به اهـداف و رویاهایشان گــام بر میدارند و همواره راهی برای ادامه دادن و پیشروی در مسیرشان میابند. اما این شـهر ، روحــی بازیگوش و کَــجـکـلام» دارد که زیرپوسـتش رخـنـه کرده. روحــی که به جسمِ تکتـک ساکنـینش حلول کرده و آنها را وادار به استفاده از ادبیاتی متفاوت و کمی غیر مودبانه میکند. اما ناگفته نماند که این کجکلامی با بی ادبی و فحاشی و یا بیقید و بندی تفاوت چشمگیری دارد. و نیّت واژه ها در کجکلامی ، بار منفـــــــــی نــــَدارد و منظور از بـکار گــرفتن واژگــان ، بیادبی و تــــوهـین و گـــــُستاخی نـــیست . بـــلکه بٓــــَرخَـــــــلاف دســتور فـــــَرهنگ لغــــات در ســــراسر ایــن مـــــــرزبوم ، درون این شـــهر خـــــیس و ابـــــــری ، دایــــِرهی اســــتفاده از واژگـــان ، تــــعریف جـــدید و مــــُتفاوتی از خود ارائه میدهد ، و تـــا آنـــکه جـُزیـــــی از هــــُویّــَت این شـــهر نـباشید ، درک و لـــمس آن دشـــوار و نــامــــمکن اســت . اما روی دیگر سکه ، غـــم انگیــزتر است . این شهر اسیر نامهربانی هاست، و زیر هجــومِ ابـــرهایی ناخشنود و لــــجباز ، بین دریاچهی بزرگ و کوههای بلند در خویشتن خویش تبعید شده. مردمـــان رنجیده خاطــر و آزُردهحــال ، چتر به دست با عبــور از خیـــابانهای بــه هم گـــِره خـــوردهی شهــر ، هـمـچون خون ، در رگـهـــای، شــــــــهر بــه گـــردش در می آیند، تا قلب شهر به تـــپــِش در آیـد و زندگی در شریان های ان جاری شود. ★داستان اوّل★ (مختصری از شوکت، مادر شهریار) زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی) _شوکت دختر یک بزرگزاده و رگ ریشهاش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانهی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد داشت. که روز به روز با گذشت زمان و بزرگتر شدن سبب شکلگیری یک شخصیت قوی و جنگنده در او میشد. شوکت که شش سال بیش نداشت ، با زبانبازی و زرنگی ، شروع به دلربایی از کوچک و بزرگ نمود . او سالهای کودکیش را، در موقعیت و مکانی غیر معمول ، و شرایطی غیرعادی سپری کرد. زیرا بدلیل وابستگی و همراهی با پدربزرگش ، همواره همچون دگمهی پیراهنی به وی وصل بود . و لحظاتش ناگزیر در محیط های جدی و خشکـ بزرگان ، ورق میخورد. شوکت شش سال داشت و فقط تا همین حد میدانست که پدر و مادرش چندی پیش برای زیارت خانهی خدا به مکه رفته اند ، کمی بعد خبر آمد که بین راه مادرش مریض و ناخوش گشته ، و آنها به ناچار در شهری بین مرزی ، برای مداوا ، توقف کرده اند . اما تا چندصباحی ، هیچ خبر و اثری از آنها دیده نشد . تاخیر آنها در ارسال نامه و یا پیغام ، کمی نگران کننده بود. یک پنجشنبهی آفتابی و بهاری بود که ساعت از ظهر ، فاصله میگرفت و سوی غروب پیش میرفت .شوکت درون حیاط خانهی ویلایی و بزرگ پدربزرگش ، روی کاشیهای کف حیاط ، با تکه گچی سفید مربع های به هم پیوسته ای کشیده بود، و با تکه سنگی ، به تنهایی با یک پای بر زمین ، درون مربع ها میجهید و لعلع بازی میکرد. که چشمش به حرکات آرام و نرم گربهی سیاه افتاد. سپس به لانهی پرستوهای بالای پیچک یاس نگاهی کرد ، گربهی سیاه و بدطینت محل ، از بازوی درخت انار ، به شانهی دیوار جهید ، شوکت با چشمان درشتش ، خیره به صحنه ماند ، لبخندی از سر بیخبری زد. زیرا آن لحظه ، هم گربه و هم پرستو ها را همزمان درقاب یک تصویر داشت. گربه اما نقشهای دیگر درسر داشت . گربه با یک جهش و یورش ، چنگـ بر لانه و آشیانهی آرامش و خوشبختیِ پرستوهای عاشق انداخت. یک پرستو پرواز کرد و سوی آبی آسمان شتافت. آن دیگری در آغوش ِ سیاهه گربه ، غیب گشت. چند پر به آرامی در هوا چرخن رقصید و زیر نگاهِ متحیر و شوکهی شوکت ، آرام آرام ، در پیش پایش به زمین نشست . شوکت بخوبی فهمیده بود که چه چیزی پیش رویش رخ داده ، اما نمیدانست که آنچیزی که حاصل گشته ، خوب است و یا بد! آن لحظه برای اولین بار در عمرش ، با بی ریاحی و خالصانه ، از خودش پرسید؛♪ یعنی، ایــــن بــَـــده؟ ®از طرفی خوشحال بود که گربهی دوست داشتنی و زیرکــی که یکبار نازش داده بود ، دلی از غذا در آورده و از سویی دیگر نگران ِ غمِ تنهایی و بیکسی آن پرستویی بود که از چنگال تقدیر ، پر کشیده و زنده مانده و به ناچار زین پس تنهاترین پرندهی ساکن پیچک یاس خواهد بود. اما آنسوی درب بستهی خانه، در آرامش و سکوتِ کوچه ، حادثه ای در جریان بود، پرستو ها در آسمان به پرواز در آمده بودند و در گوش شوکت صدای پرستو ها، طنین انداز شده بود ، روز ،پنج شنبه بود، پدربزرگ با صدایی خشدار پرسید؛ شوکـــت! شوکَــتی کجایی دخترجون؟ بیا پیش من تا برات میوه پوست بکنم. _شک؛ من اینجام آقاجونــی، الان یهویی پیشی اومد ،یــهویی پیش خونهی لونهی آشیونهی پرستو هاا ، بعد یهویــی ، افتاد روی آرامِ پرستوهـااا بعد یهــو یهو یهویــی اشتباهی دهانش باز که بود ، یهویی یکیشون رو اشتباهی یهو گیر کردش توی دهانش انگاری!. یکیشونم پرید آسمون ، گُـم شدش، .آقاجون !.پیشی سیاهه مگه غیر ازآقا موشه ، یهویی ممکنه حوس کنه که پرندههای پرستوهای بالایِ درخت یاس رو هم بخوره؟ پدربزرگ: چیچی میگی دخترجون؟ چرا همش بریده بریده حرف میزنی؟،. من که نمیشنوم چی داری میگی؟ شوکت؛ میگـــَم که آقا پیشی سیاهه میوه ی هلو میخوره؟ _پدربزرگ؛ نه دخترجون ، گربه که میوه نمیخوره، ٬®_ شوکت که هرگز شیطنت نمیکرد و دختری آرام و عاقبت اندیش بود ، اینبار سنّـت شکنی کرده و از سر کنجکاوی کنار لبهی حوض ایستاد، کمی به بازی ماهیهای سرخ و گُـلی ، در درون حوض خیره ماند. دستش را به کمر زد، سرش را چرخاند به آلاچیق و پدربزرگ نگاهی زیرکانه انداخت. نگاه بعدیش سمت ظرف بزرگ میوهها ، نشانه رفت. دوید و یک هلوی بزرگ برداشت، به لبهی حوض بازگشت، صدای کشیده شدن نوک قلم ، بروی سطح کاغذ ، بگوش رسید. گویی قلم پس از اتمام جوهرش ، بروی تن بیمتن کاغذ، میلغزد و اینمیان کاغذ است که از درد این لغزش جیغ میکشد. شوکت هلوی بزرگ در دستش را سوی ماهی گلی بزرگ نشانه میرود و میوه را سوی هدفش شلیک میکند، از صدای حاصل از برخورد هلوی بزرگ با سطح آب ، نگاه گربه زودتر از پدربزرگ ، به شوکت جلب میشود. شوکت که بخوبی میداند ، چنین کاری از وی انتظار نمیرود ، با شرمندگی دستش را جلوی چشمان درشتش میگیرد و ژست شرمندگی و نِدامَـت را بنمایش میگذارد. هلو دیگر تنها نبود، زیرا ماهی گلی که سه دُم داشت و چشمانش همچون قورباغه بیرون زده بود، مُرده بود و همراه هلو بروی سطح آب ، درون حوضچه ، قوطهور بود. نگاه شوکت به جای مرکبی و جوهردان و قلم خطاطی پدربزرگ بروی نردهی چوبی افتاد. پدربزرگ تنها درون آلاچیق بزرگی بود که انتهای حیاط ، خودنمایی میکرد. پدربزرگ و عینک گردش ، خیمه زده بر کاغذی سفید و بزرگ ، به نرمی ، قلم خوشنویسی را درون جوهر مرکبدان ، فرو میبرد و با وسواس حروف را نستعلیق و کج ویا سربهسر کنار یکدیگر ، به خط میکشید ، آنگاه از بالای عینکش ، نگاهی مغرورانه و ازخودراضی به کاغذش میانداخت. پدربزرگ گهگاه از سر تفریح و یا برای پرکردن اوقات فراقتش ، در زمینه ی خطاطی و یا حتیٰ شعر شاعری ٫ نیم نگاهی داشت و به هر کتاب و یا مطلبی که با خیام مرتبط میگشت ، ســــَرَک میکشید . او هرچه بود بی ادعا و کم حرف بود ، و از اطرافیان پنهان مینمود که خودش هم در خلوتش ، شعر میسراید . زیرا بخوبی میدانست که همگان او را بعنوان مردی سالخورده و خردمند درون کسب و کار میدانند ، و در انظار عموم و جمع بازاریان، وی به سرسختی ، پشتکار و مدیر و مدبر بودن ، شهرت داشت ، و زبانزد خاص و عام بود. حال شاید میپنداشت که چنین روح لطیف و ظریفی که قادر به شعر سرودن باشد ، به وجهه و شخصیت زبر و خشک و نچسب او نمیآید. آفتاب بروی شهر میتابید، او یک قورت از استکان کمر باریکش، چایخورده بود. که خدمتکار خانه ، هراسان و نفس نفس ن ، خبری از پدر و مادر شوکت آوردو گفت؛ حاجآقا حاج آقا الان شنیدم که مابقیهی اهالی محل که با کاروان خانم و آقا رفته بودن سفر حج ، برگشتن و رسیدن شهر، پدربزرگ؛ ای کاش زودتر یه خبری میگرفتی تا یه گوسفندی زیر پای بچهها قربونی میکردم، بجنب سریع عبای سفیده با گیوهام رو بیار، یه اسفند دود کن _® آن لحظه شوکت نه خوشحال شد و نه اینکه ناراحت . او بیشتر نگران جداشدن از پدربزرگش بود. زیرا میدانست که تنها مدت کوتاهی به امانت ، نزد پدربزرگش سپرده شده. آنروز با سلام و صلوات ، و هجوم همسایه ها و دود اسفند ، به لحظهی موعود نزدیک میشد ، پچ پچ و زمزمه های درگوشی و خالهزنکانهای درون محیط خانه ، و بین اهالی رد و بدل میشد . شوکت تنها بفکر ، لو نرفتن و ماسمالی کردن ، ماهی قرمزیست که به قتل رسانده . پرستوی بیوه و غمگین به آشیانه باز میگردد ، تخم هایش نشکسته ، اما شریکش قربانی چشم حسود روزگار و نگاه زیرک گربه شده . عاقبت در میان بهت و حیرت همگان ، از عمق افرادی که تجمع کرده و جلوی درب خانه هجوم آورده بودند ، یک چمدان بزرگ و سبز رنگ دست به دست به پیش آمد و به روی ایوان رسید . آنچنان بروی چمدان خاک نشسته بود که گویی از دل طوفان شن ، خارج گشته . نهایتن در چشمان نگران و متفکر شوکت ، در قاب تصویری مات و مبهم ، از پشت دود اسفند ، خانمی رنگ پریده و لاغر اندام سبز شد. که شباهتی به مادرش نداشت . اما در فوران افکاری مجهول و متشنج ، که در سَـرِ تمامی حُضار ، میجوشید ، سکوت فراگیر و حاکم شد . شوکت باز از خودش پرسید ؛ ♪یعنی ایــــن بـَــده؟. ® اما اینبار پاسخی واضح وجود نداشت . آن زن ، همسفر و همکاروان مادر و پدر شوکت بود ، که از آنها برایشان خبر آورده بود. آنها در مسیر بازگشت به دیار ، در طوفان شنی شبانه اسیر و مفقود شده بودند . و چون چمدان آنها بار بروی شتر آن زن بود ، در نهایت توانسته بود تنها چمدان را به رسم امانتداری به دست آنها برساند. شوکت ، آنقدر کودک بود که ندانست ، چه چیزی رخ داده ، اما از ته قلبش میخواست که آن مردم و همسآیگان از حیاط خانهی پدربزرگش خارج شوند، و او هلوی درون حوض را برداشته بلکه آن ماهی گلی ، باز زنده شود، آنگاه او هلو را بر روی شانهی دیوار گذارد. تا بلکه گربهی سیاهدل ، با خوردن آن ، از خیر خوردن پرستو بگذرد. _سالها گذشت و شوکت از آن دوران به آرامی عبور کرد. هر چه بزرگتر که شد ، مهر و محبت دستان پدربزرگش را بیش از پیش لمس نمود. همه وقت و همه جا با وی همراه گشت. او بطور اکتسابی و دلخواه ، اغاز به یادگیری قانونهای نانوشته و رسم رسوم های رایج در عُرف بازار نمود . او ، با تماشای حوادث و وقایع روزمره ، یاد گرفت که چگونه با هر مسئله ای برخورد و از هر حادثه ای سربلند بیرون بیاید . او در گرفتن حق و حقوقش توانا و موفق بود . او بجای بازی کردن با کودکان هم سن و سالش ، با بزرگان و اهل کسبهی بازار ، وقتش را میگذراند. از همان کودکی حاجآقا بزرگ ، حساب خاصی بروی وی باز کرد . و او نگین تاج پادشاهیاش شد. شوکت و علی پسرعمو و دخترعموی یکدیگرند اما با هم روابط گرم و صمیمانهای ندارند. علی ساکت و درونگراست، بی آزار و خاموش، برخلاف شوکت ، که شر و شور است و سرش درد میکند برای گرفتاری، او و علی تنها نوههای ارباب صیقلانی هستند . ارباب صیقلانی ، مردی خَیِر و متواضع بود ، او را همگان به اسم حاج اقابزرگ درون شهر میشناختند . و به کارهای انسان دوستانهاش معروف بود. ، علی از دست حرف مردم و برای درآمدن از زیر سایهی پدربزرگش ، خانواده را ترک کرد و گوشه ای از محلهی سرخ ، مغازهای اجاره نمود ، و پیشهاش لحافدوزی شد ، او هرگز ازدواج نکرد ، اما روزگارش بر عشقی عجیب و بی مانند گره خورد . گویند که روزی در نگاه اول، عاشق و دلدادهی دختری خوش سیما گشت، ولی دخترک ساکن این محل و یا شهر نبود ، حتی از اهالی شهرهای اطراف نیز نبود ، بلکه مسافری از عالم غیب بود که کسی نمیداند از کجا آمده و به کجا رفته است . شوکت نیز در غیبت پدرش ، عصای دست حاج آقابزرگ یعنی پدربزرگش شده بود ، که از بس به تنهایی امور کسب و کار و هجره های پرتعداد حاجی را گردانیده بود ، که همگی او را بخوبی و نیکی میشناختند ، در مقابلِ شوکت ، همگان دست به سینه و آماده باش بودند ، شوکت به صغیر و کبیر باج نمیداد و حق را از ناحق ، تمیز الَک میکرد . سرش درد میکرد برای گرفتاری و جنگ و جَدَل . از هیچ بحران و چالشی ، روی گردان نبود ، و با فراق باز به استقبال ماملایمات میرفت. او سالهای نوجوانی و اوایل جوانیاش را آنچنان در انجام امور بازار ، ارباب رجوع ، سرکشی به امور امریه ، املاک و رفع و رجوی مصائب و معایب سپری کرد که یادش رفت عشوه و ناز و ادای معمول و رایج درون دختران دم بخت را بیاموزد. او هربار از تعریف و تمجید بزرگان و اهل فن و کسبای قدیم و اصیل بازار در خصوص خصلتهای خوب و موفق خویش ، نیرویی هزار برابر از پیش میگرفت ، گویی همین تعریف تمجیدها برای خوشبختی اش کافی بود. آخرين روزهاي زمستان طي مي شود و بهار در راه است. به تدريج از سرماي هوا کاسته مي شود. باران متوقف شده ولي آسمان هنوز ابري ست. خروس مي خواند و سگ پارس مي کند. شوکت پر انرژی و حاجآقابزرگ بیرمق و بدحال است و توانِ حرکت ندارد. چهار ستونِ بدنش خشک شده و قادر نيست خود را تکان دهد. دکتر به شوکت وعده داده که حاجآقا بزودی بهبود یافته و سلامتی و توانش را بازمیابد. یک سال دیگر نیز به پایان رسیده بود و روزها یک به یک خط خوردند ، و ماهها از تقویم عبور کردند تا که آرامش شهر ، جایش را به شلوغی و داغیِ بازارِ شب عید میداد . در ازدحام مردم و شلوغیه خیابانها و گذرهای منتهی به مرکز شهر ، کلانتری ها و شهربانی نقش و وظیفهی ِ برقراری نظم و آرامش را برعهده داشت. آن روزها ، مردمان شهر ، سری نترس و دلی دریایی داشتند ، آنها در لحظه زنده بودند و تمام و کمال ، تکتک ثانیه هایشان را زندگی میکردند ، و ترسی از قانون و صاحب قدرت نداشتند ، تنها معیار و ملاکشان ، گرفتن حق و فریاد زدن صدای آزادی ، و ابراز وجودشان بود. بعبارتی ، همگان میدانستند که هر چالش و دردسری ، همچون صحنهی آزمون و امتحانیست که آنان را در بازیِ زندگی ، مَحَک میزند. پس بسیاری از اهالی شهر ، منتظر فرا رسیدن چنین لحظهای بودند . تا به جنگ و نَبَرد با بیعدالتی و ظلم بروند ، و اینگونه جوهرهی وجودیشان را به مَحرز نمایش بگذارند و خود را اثبات نمایند . از اینرو معیارها به گونهای غیرمتعارف و غیرمعمول شکل گرفته بود بعبارتی عدهای انگشت شمار در سطح شهر بدلیل درگیری های متعدد و شهامت و شجاعتی فاقد عقل سلیم و خالی از منطق در دعواها و زد و خوردهای فیزیکی ، سرشناس و شهرهی شهر شده بودند و در آن دورهی زمانی و مقطع کوتاه از زمانه به اسم لات شناخته میشدند، البته این عنوان در آن دوره به هیچ وجه بارِ منفی نداشته و دارای عرج و احترامی خاص بود. در نهایت بین لاتهای متعدد شهر ، به ندرت و انگشت شمار بودند که پایبند و وفادار به چهارچوب و مرام مسلک ویژهی لاتی باقی بمانند زیرا دورهی چاقو و چاقوکشی به سر آمده بود و گندهلاتهای شهر آموخته بودند که با محبوبیت و شهرتی که میان جمیع اهالی شهر بدست آورده اند میتوانند به طریقی برای امرار معاش و کسب درآمد از بُرِش و نفوذ کلامشان در برقراری نظم و آرامش بهر ببرند . در این بین اسم سه الی چهار نفر در کل سطح شهر ، برازندهی لقب گندهلاتی بود. که همگی با ژاندارمریها و شهربانی ها در سطح شهر همکاری میکردند ، و بسته به موقعیت مکانیشان ، ابراز وجود کرده و فعالیتهایشان را در همان حوزه انجام میدادند و با زدوبندهای غیرقانونیای که در خفا و پشتِدست داشتند ،سبب برقراری صلح و ارامش و حفظ امنیت شهر میشدند. آنها از نفوذ حرفشان در میان انبوه مردم استفادهی مثبتی میکردند و در هر دعوا و اختلافی با پادرمیانی و وساطت موجب ختم به خیر شدن ماجرا میشدند. در یک روزِ شلوغ ، قبل از فرا رسیدن سال جدید ، در آخرین روزهای زمستان، شوکت در روزگارش به یک بازی جدید از بازیهای فلک و سرنوشت فرا خوانده شد. در یکی از هفته های اسفندسوزِ تقویم ، گذر هفته به پنجشنبهای خاص رسید ، شوکت سَرِ هُجرهای که بعد از پُلِ رودخانهی زَر ، ابتدای دهانهی بازارچهی چوبیِ میوه و تَرهبار بود ، ایستاده بود و با صدای نخراشیده و محکمی ، تعداد کیسه های برنجی که از انبار به داخل هجره میبردند را میشمرد. او آنروز ، برای اولین بار با یک نگاه به مردی غریبه و بیگانه دلش لرزید. گویی برای اولین بار چیزی در دلش نجوا کرد و لبریز از حس زن بودن ٬ گشت . آنقدر که شمارش کیسه های برنج از دستش در رفت و خیره به خط و خطوط زخمهای دشنه ای که برصورت مردی غریبه نشسته بود ماند. و این آغاز تغییر و تحولات در زندگی شوکت بود. او پیچید به دور عشقی عجیب, تند و شدید. همان آتش عشق تندی که زود فروکش میکند. او یک دل که نه ، صد دل عاشق و شیفتهی گندهلات شهر شده بود. زن سرکش و مردانه مسلکی که آوازهاش از باب بالامَنِشی و بلندطبعی در کل شهر شُهرهی عام و خاص بود در نهایت تن به رسم و رسوم رایج آن روزهای اجتماع داد ، خودش هم نفهمید که چه شد برق عشقی کورکورانه بر عقلش تسلط یافت و با لجاجت و سرکشی ، رو در روی حاجی ، ایستاد و خودش را از ارث میراث محروم کرد ، و درمقابل خوشی کوتاه مدتی را پس از ازدواج تجربه نمود. او با گنده لاتی بنام عظیم هشتی، که درون سجل (شناسنامه) محمد سوادکوهی نام داشت ازدواج کرده بود. شوهرش از طایفهی قوام السلطنه بود ، و شجرهی طولایی داشت. که جزء تبعیدی های این شعر محسوب میشدند. اما شاخهی مربوط به عظیم در این شجرهی قطور ، با خلاف و قانون شکنی پیوندی ناگسستنی خورده بود. عظیم هشتی ، شغل خاصی نداشت و به عبارت آن دوره زمانه ، زرنگ نان خودش بود ، در قمار حاضر و ناظر بود ، حکم اخر در دادگاه خیابانی به تیغ تیز دشنهی عظیم هشتی ، صادر میگشت. یکبار هم که قسم خورد تا دشنه را خاک کند ، و دو روز بعد برای نشکستن قسم و قولش ، بجای دشنه ، تیزیه کوچکتری بنام گازان را در جورابش گذاشت. و روز از نو ، روزی از نو. پدربزرگ شوکت ، از روی تجربه ازدواج عظیمهشتی با نوهاش ،را اشتباه و غیر ممکن میدید. اما هرگز تصور شنیدن حرفی ، بالاتر و غیر از حرف خود را نمیکرد. هرگز انتظار ، رفتار و تصمیمی برخلاف میلش را از شوکت نداشت. اما زمانه برخلاف افکارش گذشت. – یکروز معمولی بود ، یک پنجشنبهی بارانی و متفاوت. حسی خاص درون ، شهر ، بی خیال قدم میزد. از کنار عابران که عبور میکرد ، بی اختیار در وجودشان رخنه میکرد. ناگاه رهگذران ، دچار اضطراب میشدند. دچار استرس ، یا وقوع یک پیش آمد. – حمام حاجاقابزرگ در مرکز شهـــر، روزهای پنجشنبه شلوغ بود . زیرا از سخاوت حاجاقابزرگ ، روزهای پنجشنبه برای فقرای شهر ، استفاده از حمام رایگان بود. اما این امر برخلاف میل باطنی حاجاقا بود. ولی از سر ناچاری و برای احترام گذاشتن به نظر عزیز دردانهاش ٫شوکت٬ ناچار به پذیرشش شده بود . حاجاقا خودش بر این باور بود که چنین قانونی سبب مشخص شدن فقرا از عوام میشود ، و ممکن است افرادی از سر آبروداری و غرور ، و یا خجالت ، نتوانند از چنین امتیاز و فرصتی استفاده کنند . همواره حاج اقا میل داشت که روزهای پنجشنبه ، استفاده از حمام برای همگان رایگان باشد. تا بدین ترتیب ، سبب الک کردن و جدا نمودن فقیر از دارا نشود . حاج اقا اخلاق خاص و مخصوص بخود را داشت . او عادت داشت تا در طی انجام هرکار خیری ، خودش شخصا ، حضور بیابد ، و شاهد جریان امور باشد . این امر که او میل داشت ، در لحظهی خیرات و یا کمک به مردم ، خودش شخصا حضور بیابد، برایش یک چالش شده بود زیرا او سالخورده و مریض بود . و عادت به شیکپوشی و آراستگی برایش اسباب زحمت و صرف انرژی بیشتر میشد. او تمام عمرش را اینچنین در برابر چشمان عموم ظاهر شده بود . اینکه حضورش را واجب و مهم میدانست ، دلیل بخصوصی نداشت . تنها دلیلش هم آن بود که از شادی مردم ، شاد میشد. و احساس ، موفقیت میکرد . بیشک احساس بهتری از خویشتن خویش مییافت. و برایش مدرکی مستند از تاثیرگذار بودن در اجتماع بود. اما عدهای این امر را نشانهی فخرفروشی میدانستند. در محلهی کوچکی بنام ٫زیرکوچه٬ که دقیقا در مرکز شهر و خیابان اصلی شهرداری ، واقع گشته بود ، همگان میدانستند که روزهای جمعه ،در نانوایی محل ، نان صلواتیست. زیرا بلطف حاجاقابزرگ ، نان بطور صلواتی پخت میشود و همواره شخص حاجاقابزرگ ، درون نانوایی ، کنار شاطر ، می ایستاد تا با لبخندی مهربانانه و پاک ، و حرکاتی که از فرط پیری کمو بیش آهسته، گشته بود ، بروی خمیرهای چانهی نان قبل از ورود به تنور ، دانههای سیاه خشخاش را بریزد. ریختن خشخاش برای او مثل بازیگوشی و شیطنت کودکانه بود. اما بازیگوشی ای که آنقدر بزرگ و مهم بود که یک محله را ، از برکتش بهرهمند میساخت. – شوکت اما بتازگی چندین بار پیش افرادی بیگانه و یا آشنا گفته بود که بعد از ازدواجش با عظیم هشتی، حاجاقا کمکم بدلیل پیری ، عقلش ضایع گشته. و چنین حرفهایی ، بعنوان بروز علائم هشدار و نشانههای آغاز یک اختلاف سلیقه ، سریعا درون دهان ها ، یک کلاغ ، چهل کلاغ میشد. اللخصوص که بتازگی پس از ورود عظیمهشتی به زندگی شوکت، شکافی باریک اما عمیق بینشان شکل گرفته بود. لحظه به لحظه این شکاف عمیقتر میشد ، و به طولش افزوده میگشت. شوکت و حاج آقابزرگ (پدربزرگش) در یک شهر ، یک محله ، یک کوچه و یک خانه زندگی میکردند اما سکوتی که بینشان حاکم گشته بود ، نماد و علامتی گویا از دلخوری و رنجیدگی حاجآقابزرگ نسبت به نوهاش شوکت بود. شوکت به رسم سابق زیرلب ، بسمالله میگوید ، در را پشت سرش می بندد. لبهی چادرش لای درب گیر میکند . او درب را بازکرده و چادرش را آزاد میکند. در چشمان او کوچه خاموش تر از دیروز است. سایه ها یخ زده اند ، روزهای شوکت ، بدون حضور آقابزرگ ، معنا و مفهومی ندارد. زیرا در محیط کوچک بازار و کسبا ، حرفها زود میپیچد. همگان از دعوا و اختلاف شوکت با آقابزرگ باخبرند . حتی رفتهگر محل ، نیز به شوکت بیمحلی میکند و جواب سلامش را نمیدهد ، شوکت از زیرکوچه خارج میشود و از عرض خیابان اصلی عبور میکند. بچه گربه ای از بالای درخت ، دنیا را از نگاهه یک گنجشک ، تجسم میکند . اما نمیتواند درک درستی از چنین تصوری پیدا کند. پس بناچار ، اینبار خودش را در نقش یک میوه میبیند . باز سخت است . شاید همین که در نقش خودش بماند ، راحت تر باشد . سپس به سوالی بر میخورد ، او وقتی پایین بود ، تمام گنجشکها ، بروی همین شاخه بودند. حال که بالاست ، تمامشان پایین هستند . سپس مادرش را صدا میکند. اما مادرش کنار سطل زباله ، بی توجه به حضور گنجشکهاست . و خیره و مات و مبهوت ، قفل کرده بروی قدمهای شوکت، ونمیداند تقصیر از جبر روزگار است یا این جماعت ناسازگار؟. _شوکت از نانوا ، نان میخواهد ،ولی. کمی بیش از حد ، معطل میشود ، در نهایت نانوا با بی اعتنایی دریچهی کوچکی که برای مشتریان است را میبندد، تا غیر مستقیمترین اعتراضش را برساند. بچشمان شوکت ، روزگار تیره و سیاه میشود ، در غیبت نور ، دلش در سیاهی می لغزد. در ذهن مخشوشش می تراود یک سوال، سوالی از جنسِ تردید ، که امروز مگر تعطیل است!؟ با خودش میگوید: این نیز بگذرد. کمی بعد از راستهی ماهی فروشان ، از دالانی تنگ که حکم میانبر را داشت ، سمت هجرهی دوبَر دادافرخ که قهوهخانهای قدیمی و دود گرفته بود رفت تا مانند همیشه از موقعیت مکانی و امتیاز دو درب در دو سویش ، بهره ببرد . زیرا ، یک درب قهوهخانه از سمت پاساژ سالار و درب دیگری به سمت مسجدصفی راه داشت. از چند پلکان پایین رفت و به رسم سابق ، یاالله گفت ، و داخل هجره شد ، استکان ها در بین زمین و هوا ، ایستاده بودند ، و کسی نفس نمیکشید . گویی از ورودش همه شوکه بودند ، پیرمردی گاریچی ، خیره به شوکت ، خشکش زده بود ، گویی در لحظهی فوت کردن چای درون نلبکی ، از وی عکسی گرفته باشند. حتی مگسی نجنبید . و همزمان ، پس از نگاه تند شوکت به مشتریان درون قهوهخانه ، همگی به حرکت عادی و روزمرگی های خود ادامه دادند . و خودشان را مشغول نشان دادند تا از پاسخ سلامش تفره رفته باشند . شوکت با خشم ، و ابروهای گره خورده از طول قهوه خانه عبور کرد ، ولی آنسوی هجره برخلاف سابق ، درب قفل شده بود. شوکت نگاهش را سوی شاگرد فرخ ، نشانه رفت ، شاگر فرخ كه لونگ قرمزی را تابانده و بروی عرق گیر سفیدش گذاشته بود ، از ترس پاسخگو شدن به شوکت ، به دروغ سوی درب دیگر مغازه را نگاه کرد و گفت : بــــــٓـله اوستـــاٰ!. آب جوشــــه؟. اومدم اومــدم. ®شوکت از مسیری که آمده بود بازگشت و مسیر اصلی را پیمود ، تا که عاقبت نزدیک به حمام حاج اقا بزرگ رسید. از دور پدربزرگش را دید. طبق روزهای پنجشنبه ، بروی نیمکت چوبی خود نشسته بود و دستش را به عصای چوبی ، ستون کرده بود. از نگاهه شوکت ، یکجای کار میلنگید. دقیق تر نگاه کرد. چشمش به دستمال کوچک گردن پدربزرگ افتاد. در نگاه شوکت پُرواضح بود که دستمال را پشتورو بسته. اما چون هر دو سمتش زیباست ، کسی متوجهی چنین اشتباهی نشده. شوکت بخوبی میداند که سمت سـُـرمهای رنگ و گلدار ، باید روی به بیرون بماند ، اما برعکس سمت فیروزه ای رنگش بیرون مانده. لحظه ای وجدانش درد میگیرد زیرا از کودکی این خودش بوده که هر صبح ، دستمال گردن حاجاقا بزرگ را میبسته . اما حال چندین روز میشود که بخاطر جر و بحث و اختلافات ، صبح ها به پدربزرگش کمک نمیکند و در همان خانه ی ویلایی و قدیمی ، آنسوی حیاط ، در اتاق زیر درخت آلبالو، همراه شوهرش زندگی میکند. حال تصور صحنهای که حاج اقا بزرگ ، با دستان مریض و لرزانش ، به تنهایی سعی در بستن دستمال گردنش را دارد ، شوکت را اذیت میکند ، آنگاه درد عذاب وجدان بر وجودش قالب میشود. پنج شنبهی یک روز بارانی در اواخر زمستان بود که حاجاقا بزرگ فوت نمود و غمی صدافزون بر دل شوکت نهاد . زیرا روزهای آخرین عمرش را در قهر و اختلافات بسر شده بود. سپس چند صباحی نگذشته بود که او با مرگ همسرش بیوه گشت. شوکت که باردار بود ، به محلهای بنام ضرب نقل مکان نمود ، زیرا وکیل حاج اقا بزرگ تمام دارایی و اموال حاج اقابزرگ را بنابر وصیتش به امور خیریه و کارهای عام المنفعه اختصاص داد ★داستان دوّم★ _ مختصری از روزگار ِدخترکی بنام نیلیا شوکت صاحب فرزندی پسر شد اسم پسرش را شهریار نهاد، و با کوله باری از غم به زندگی ادامه داد ، در حوالی همان سالها بود که گوشهی دیگری از محلهی کوچک ضرب ، دختربچهای بدنیا آمد ، درون سجلد (شناسنامه) اسمش را گذاشتند آیلین ولی مادرش اورا نیلیا صدا میکرد. -نیلیا دخترکی خیالباف،با رنگ گندمگون ، موههای پسرانه و کوتاه، که بیش از حد ساکت و درونگرا بود. مادرش تمام دنیایش بود. مرز دنیا در نظرش تا همان کاجهای بلندی بود که گاه از سرکوچه ، میتوانست نوکشان را در دوردست ببیند. او دختربچهای بیش نبود که فهمید جای فردی با عنوان و نقش پدر در زندگی اش خالیست. اما غرق در کودکانههایش بود و هر شب از پنجرهی کوچک اتاقش به آسمان خیره میماند به امید شکار لحظهی عبور شهابسنگ، لحظات را به نظاره مینشست ، و همواره خوابش میبرد. اما در نهایت شبی گرم و تابستانی ، که خیره به آسمانی گشاد و باز ، مانده بود پس از مدتها توانست لحظه ی عبور شهابسنگی را شکار کند ، آنگاه از شدت شوق و شعف ، نفس کشیدن را فراموش کرده و زبانش بند آمده بود . و تازه دریافت که در آن لحظه ی موعود ، هیچ آرزویی برای خواستن ندارد . و فی البداعه از ته قلب خواست ، که بتواند مادربزرگش را یکبار ببیند ∞8∞{ راوی؛ اما او بخوبی نتوانسته بود معنا و مفهوم فرق بین دنیای زندگان با مردگان را درک کند، زیرا تنها در یک حالت چنین آرزویی قابل برآوردن بود، آنهم اینکه او مبتلا و دچارِ حادثهای به نامِ مرگ شود ، تا بتواند به نزدِ مادربزرگش برود }∞8∞ _زیرا بارها از مادرش شنیده بود که مادربزرگ و پدرش در تصادفی شوم ، از دنیا رفتهاند. از آن پس او دیگر اشتیاقش را برای مشاهده و شکار لحظهی عبور شهاب سنگ از دست داد و چندی بعد در یک غروب از روزهای گرم و طولانی تابستان ، موفق شد که انتهای کوچه ی کوچک و خاکی شان ، با پسرکی همسن و سال خودش و لاغر جسته و سبزه به اسم داوود ، دوست شود. او توانسته بود یک همبازی خوب و رفیق صمیمی را کشف کرده و به داشتن چنین دوستی دلخوش شود. او در بازی کردن و یا رقابتهای کودکانه ای که بین بچههای کوچه جریان داشت همواره نفر آخر بود. و هیچ توجه و تمرکزی بر اصول و مبنای بازی نداشت زیرا تمام وجودش محو تماشای پسرکی زشت و لاغراندام بنام داوود شده بود. او میدانست که داوود ساده و دست و پا چلفتیست ، اما باخودش میگفت که هرچه باشد ، درعوض حاضر شده تا با او همبازی و دوست باشد. در نظر دختر بچهای شش ساله که تمام زندگی اش را درون خانه سپری کرده و هیچ برادر خواهر و یا فامیلی ندارد ، داشتن یک دوست ساده ، یعنی داشتن یک دنیای جدید و نو. او چند باری ش به خانهی همسایه ، رفته بود چون مادرش داوود دوست بود. و چندباری هم در پارک ، بطور تصادفی همدیگر را دیده بودند و لحظاتی را در کنار یکدیگر سپری کرده بودند. همواره حین بازی قایمباشک ، نیلیا جایی برای پنهان شدن نمیافت، و در عوض داوود خودش را به ندیدن میزد تا شاید برای یکبار هم که شده، نیلیا نفر آخر و بازنده نباشد . نیلیا ، در افکارش به یک سوال برخورده و درونش غرق گشته بود. سوالی که بظاهر بیمعنا و بیخطر بود. سوالی که همراه جوابی مشخص و ساده بود. اما از درک نیلیا خارج بود. و بارها این سوال را از مادرش پرسیده بود. ♪نیلیا؛ مامانژونی من پسرم؟ مادرش؛ نه! تو گلدختر منی . تو تاجسر منی . تو نفس منی . نیلیا؛ تورو خدا جدی جوابمو بده مامانژونی . من دختر نیستم . مادرش؛ تو فرشتهی خوشگل منی ، درضمن باید یاد بگیری که به جنسیت خودت به اصالت و به شجرهی خودت به لهجه و سرزمینت افتخار کنی ، نه اینکه ازشون فرار کنی› . ®این حرفها بیشتر دختربچهی شش ساله را گیج و سردرگم نمود ، و از حرفهای سنگین مادرش فقط چند واژه را بخاطر سپرد و زیر لب با خودش تکرار کرد: من باید به ژستیت خودم به اصابت و به حنجره خودم به گنجه و زیرزمینم افتخار کنم نه اینکه ازشون فرار کنم.› -®(مادرش هرگز به عمق حرف فرزندش توجه نکرد . زیرا چیزی که عیان بود ، چه حاجت به بیان بود! اما در تصور نیلیا ، یک جای ماجرا میلنگید. زیرا باور چنین حقیقتی ، کمی برایش دشوار بود . او کوچکتر از آن بود که بفهمد جنسیت را چگونه و بر چه مبنا و اساسی تعیین میکنند. او دریافته بود که تمامی بچههای کوچه ، به دو گروه مشخص تعلق دارند . یعنی یا پسرند یا که دختر. ولی چنین مبحث ساده و پیشپا افتادهای که نیاز به تفکر و تصمیم گیری نداشت. پس چرا او سردرگم و پریشان میشد. پس از مدتی ، دیگر به این موضوع فکر نکرد و او تمام دغدغهاش ، اجازه گرفتن از مادرش ، برای بازی در کوچه بهمراه بچههای دیگر شده بود. ولی هدف اصلی اش بازی کردن نبود بلکه دیدن و ملاقات با همبازی و رفیق شفیقش بود. او کم حرف و درونگرا بود . و همواره درحال اندیشیدن به حقیقتهای موجود و کشف ناشناخته ها بود. یک غروب در حین بازیهای کودکانه ، رفیقش داوود را هول داد و داوود به تیرچراغ برقی چوبی وکج ، برخورد کرد و گوشهی لبش شکافته شد. و مابقیه ماجرا. خون، گریه، غصه، تنبیه از جانب مادر، و ممنوعه البازی شدن در کوچه. _او در همان پاییز ، هدفی جدید را پیدا کرد. و تمام عزمش را برای رسیدن به ان جذب نمود. نگاه کردن به آسمان ، باز آغاز گشت. اما اینبار در روزهای روشن به اسمان خیره میشد ، نه شبهای مهتابی. او به امید مشاهدهی یک رنگین کمان ، اینبار نگاهش را به آسمان دوخته بود، . او هرگز موفق به دیدن رنگین کمان نشد و در پاییز همان سال بود که دچار یک حادثهی شوم و نأس گشت . او مبتلا به رسم تقدیر گشت و جسم زمینیاش را به این کُرهی خاکی و اجارهای پس داد او اولین و پاکترین فردی بود که از روی بچگی و بیخبری لحظهی دیدن عبور شهاب سنگ در آسمان ، یک آرزوی اشتباهی کرده بود و خودش را به جَــبری خودخواسته محکوم نموده بود، از اینرو روحِ پاک و معصومش اجازه یافت تا پس از مرگ نیز در زمین و کنار و همراهه روحِ مادربزرگش بماند، حال نیلیا از حقایق بیخبر است زیرا لحظهی جدایی از جسم زمینی خود کوچکتر از آنی بود که معنا و مفهوم مرگ و زندگی پس از مرگ را دریابد ، او پس از خروج از کالبدش ، از محدودیت و اسارت در زمان و مکان آزاد گشت ، اما از روی عادت و به رسم آدمیانِ خاکی ، خودش را پایبند گذر ایام نمود هرچند که او تنها به خیالِ خام و کودکانهاش به زنجیر زمان و مکان بسته شده بود ولی در عمل او هر از چندگاهی دچار تداخل و عدم هماهنگی در ریتم یکسان و پابرجایِ گذرِ زمان میشد، او همانند پریان درهی گلمرگ ، از عطر گلهای بهشتی و معطر و عطر خوش عود و کُندور تغذیه کرده و شیفتهی عطر نان بود ، زیرا او را به خاطراتی خوش از زندگی در کنار مادر میبرد ، در این شرایط عجیب و غیرمعمول ، مادربزرگ پیر و دانای نیلیا برای پرهیز از تداخل در زندگی آدمیانِ خاکی ، یک خانهی خالی و نیمه متروکه که خالی از زندگی بود را در انتهای کوچهی میهن ، ویط گذر محلهی ضرب یافت ، و ازدست برقضا همسایهی خانهی شوکت خانم و پسرش شهریار در انتهای بنبست خاکی و باریک گشت. خانهی متروکهای که بچشمان و نظر نیلیا در ابعادی متفاوت از روزگار سهبُعدی آدمیانخاکی ، بسیار تمیز و معمولی بود . او گاه از پشت قاب پنجرهی چوبی خانه ، به امتداد کوچهی خاکی و خلوت مینگریست ، تا بلکه گربهای تکراری و آشنا از عرض آن رد شود ، . و اما در عالم زندگی و زندگان ، داوود و شهریار یک دوست و رفیق صمیمی جدید و باوفای دیگر بنام سوشا یافتند ، و هرسه با هم همکلاس و همراه هم بزرگ شدند سالها گذشت. نیلیا همراه مادربزرگش در آنسوی محلهی ضرب و در انتهای کوچهی میهن ، در همسایگی شوکت خانم و پسرش شهریار ، بسر میبرد. نیلیا ، دخترک نوجوان پاک و معصوم ، ، شب هنگام ، قبل خواب ، رادیوی کوچک مادربزرگش را برداشته و صدایش را بینهایت کم میکند ، تا مادربزرگش که بالای تخت خواب به خواب فرو رفته را بیخواب نکند . نیلیا بیدلیل عادت و علاقه به پیدا کردن فرکانسهای رادیویی دارد که با زبانی خارجه ، در حال پخش باشد. ا
رمان ممنوعه بنام سه وعده تجاوز ، بقلم شهروز براری صیقلانی
، ,یک ,شوکت , ,شهر ,زندگی ,، و ,بود که ,بود ، ,، در ,و به
درباره این سایت